یکشنبه 18 اسفند:
یادداشتهای این هفته
مصیبت سینما آزادی، دو کنسرت، هیئت اسکار و سرقت بانک
خوب بد زشت
1- جشنواره فیلم شهر تمام شد. جشنوارهای که میتوانست مثل همیشه در سکوت خبری بیاید و برود، اما خیلیها را متوجه خودش کرد و حداقل در سینما آزادی شاهد بودم که چطور ملت برای تماشای فیلمها صف میکشند. اگر به همین ترتیب پیش برود، یکی دو سال دیگر می تواند از پر سر و صداترین و اثر گذارترین پدیدههای فرهنگی ایران باشد. به خصوص که چنین موضوع باب طبع و درجه یکی دارد. همه به نوعی با آن درگیریم. فقط دو تا افسوس. اولا همان جور که امیر پوریا پریروز در همین روزنامه نوشت، تماشای آثار مستندش از دست من هم رفت، که تعریفاش را زیاد شنیده بودم. بعد هم این که در هیاهوی این جشنواره، جشنواره خوب انیمیشن کانون پرورش فکری، که همزمان برگزار میشد، له شد. فراموش شد. که چه خاطرات خوبی از این جشنواره دارم و آثاری در آن نمایش داده میشود که دیگر امکان تماشای آن پیش نمیآید. حالا شاید تا ته ستون رسیدم و داستان یک فیلم بزرگی که چهار سال پیش آن جا دیدم، برایتان تعریف کردم.
2- گفتم جشنواره فیلم شهر و سینما آزادی و داغ دلام تازه شد. یک مکان فرهنگی مثل این سینما، قرار است محل و محیطی برای دور هم جمع شدن ملت باشد. این که مردم همدیگر را در یک فضای دلپذیر ببینند، قرار است همان قدر مهم باشد؛ که فیلمی ببینند و یا چیزی بخورند یا بنوشند. و اصلا مگر میشود اینها را از هم جدا کرد. اما این چند روزی که به خاطر جشنواره فیلم شهر، مدت زمانی را در این جشنواره گذراندم، چشمتان روز بد نبیند، احساس کردم که سینما مثل یک پادگان اداره میشود. روحیه کارکنان و نگهبانان و ماموران حفظ نظم جوری بود که مردم آبروشان را دستشان میگرفتند میرفتند توی سالن. کارمندان سینما باید از بین آدمهایی انتخاب شود که از تماشای خوشحالی مردم، از این که ببینند زن و مردی در آرامش قدم میزنند یا فرصتی یافتهاند تا با هم حرف بزنند، یا جوانی غرق در هیجان تماشای یک فیلم و از سر گذراندن یک تجربه هنری است، یا آدمهایی از طریق حضور در این مکان فرهنگی قرار است با هم آشنا شوند، لذت ببرند. با روحیه نظامی که نمیشود سینما اداره کرد. فرهنگ این روزهای حاکم بر سینما آزادی مرا یاد دورانی انداخت که مدرسه میرفتم و چوب مدیر و ناظم بالای سرمان بود. حیف این مکان است. مردم به در باز که جایی نمیروند. به روی باز میروند. چون میدانم هدف مدیران توسعه فضاهای فرهنگی شهرداری فراهم کردن چنین فضای خوب و مهربان و آرامی است، تعجب کردم که سینما آزادی با چنین شرایطی اداره میشود.
3- راستی مطلب دو هفته پیشام خوش قدم بود. هم علی کریمی دعوت شد تیم ملی، هم خداداد به فوتبال برگشت، هم قرار است بر اساس خبر خبرگزاری فارس، دنیای تصویر دوباره چاپ شود و هم خدا کند فیلم ابراهیم حاتمیکیا اکران بگیرد. داریم یاد میگیریم نظممان را بر اساس تفاوتها بنا کنیم.
4- این روزها مدام خبر برگزاری کنسرت تازه میرسد، اما دو تایی که من دوست داشتم، یکی کنسرت رضا یزدانی بود که در اریکه ایرانیان برگزار میشد (مسئولان سالن فقط باید محبت کنند و چراغ تابلوهای معرفی سالن را هنگام کنسرت خاموش کنند) و راستاش اجرای زندهاش را از آلبومهایش هم بیشتر دوست داشتم. و این که نشان داد حالا میشود کنسرت برگزار کرد و در مصرف گیتار الکتریک امساک نکرد. و کنسرت بعدی یک تجربه درجه یک بود که امیدوارم برگزار کنندگاناش بتوانند بار دیگر تکرارش کنند. استفان وه و مارسل درن، دو پیانیست آلمانی، همان کاری را کردند، واجد همان حس و حساسیتی بودند که گفتم مسئولان و مدیران مراکز فرهنگی ما هم باید بهرهای از آن را داشته باشند. استفان و مارسل از مهارتشان در نواختن چهار دستی پیانو، نه برای مرعوب کردن مخاطبشان که برای سرگرم کردن این مخاطب استفاده میکردند. آن قدر کارشان را خوب یاد گرفته بودند تا ما به عنوان تماشاگران مجذوب حرکاتشان، نگران رنج و زحمت و تلاشی که پشت سر چنین نواختنی هست، نباشیم. که شب خوبی داشته باشیم. صحبتاش بود پریشب با یکی از مدیران فرهنگی کشور، که اگر هدفمان این باشد که به مخاطب خوش بگذرد، چه مسئول و چه هنرمند، آن وقت چطور خیلی از موانع و گرفتاریها، اتوماتیک حذف میشوند.
5- و حالا برویم سراغ یکی دیگر از رویدادهای پر سر و صدای فرهنگی هفته گذشته، ورود هیئت اعزامی اسکار به ایران، که با واکنشهای فراوانی رو به رو شد. از بازیگری که بهاش برخورد که اینها آمدهاند چیز یاد ما بدهند، تا آنها که عکس یادگاری میگرفتند و همکار روزنامهنگاری که درخواست بازداشت دو نفر از این هیئت و گرفتن غرامت میلیاردی از دولت آمریکا را کرده بود. گفتنیها که گفته شده. به خصوص یادداشت فرهاد توحیدی در همین روزنامه اعتماد را دوست داشتم. فرقی نمیکند که باهاشان دوستیم یا دشمن، باور کنید همیشه بهترین و موثرترین راه برخورد، بزرگمنشی است. اگر میخواهید طرف مقابلتان را از بین ببرید، باز آگاهی و مهربانی بیش از تمام روشها جواب میدهد! نه مدام عکس یادگاری گرفتن و سوالهای پرت و پلا پرسیدن، و نه دستگیر کردن و غرامت گرفتن. این وسط فقط دلم میخواست محضر فرانک پیرسن را درک کنم. از نسل دهههای 1960 و 1970 که دو فیلم محبوب ما را نوشته است: «بعد از ظهر نحس» و از آن مهمتر، «لوک خوشدست». بعد فیلمی هم ساخته از کتابی نوشته پیتر ماس، که این پیتر ماس خودش نویسنده کتابی درباره فرانک سرپیکو هم هست که سیدنی لومت کارگردانیاش کرد و لومت هم که میدانید، همان کارگردان «بعد از ظهر نحس» است! آدمهای خوب و مهم و موثر جهان این طوری به هم میرسند و این قانون طبیعت است. و بقیه که این افتخار را ندارند. مثل من که گذاشته بودم سر جلسه مطبوعاتی شنبه، پیرسن را از نزدیک ببینم، که جلسه لغو شد و فرصت از کف رفت. الکی که نیست.
6- این یکی تبلیغ است. یک پرونده برای «خوب بد زشت» سرجولئونه برای شماره ویژه عید ماهنامه فیلم درآوردهام که خیلی برایش زحمت کشیدهام و کلی عکس و گفتگو در آن وجود دارد که تا به حال دیده و خوانده نشده. و البته یک مطلب درباره جنجالهای اخیری که در جشنواره فجر سر نقدها پیش آمده بود.
7- و بالاخره این که تریلر فیلم تازه مایکل مان، «دشمن حکومت» در اینترنت پخش شد. بینظیر است. از حالا میشود سر فیلم قسم خورد. با مردانی با بارانیهای بلند و اسلحههای خوشدست که انگار فقط برای این بانک میزنند که پشت میلههای زندان نباشند!
8- راستی، عیدتان هم مبارک.
amirghaderi@cinemaema.com
شنبه 17 اسفند: 1- باز هم تبلیغ برای خواندن کامنتهای این روزنوشت. زندگی اصلی آن جا جریان دارد.
2- خوشحالام که درباره پروندهای که برای «در بروژ» درمجله فیلم درآوردهایم، این قدر بحث شده. گیرم منفی. پس اگر پروندهها و مقالهها شماره عید را ببینید، چه میکنید.
3- باز هم مجله فیلم شماره اسفند، بخشی دارد به ایم در حال و هوای جشنواره، که نویسندههای قدیمی و جدید ماهنامه درباره خاطراتشان از جشنواره فیلم فجر نوشتهاند. این خاطرهنویسی، جذابترین بخش مطبوعات و به خصوص مجله فیلم، به خصوص در زمان فقط مجله خوانی ما بود که حالا با این مجموعه مطلب دوباره حال و هوایش زنده شده. ضمن این که میشود بو و طعم نویسندهها و منتقدان دورههای مختلف جشنواره با دیدگاههای گوناگون حاکم بر این دوره را این جا استشمام کرد. فعلا مطلب شهزاد رحمتی را از دست ندهید؛ که تا همین جایش را خواندهام.
4- و درباره دشمن ملت مایکل مان، چه خوب است که همه با تماشای این تریلر دیوانه شدهایم. نمای مورد علاقه من آن جاست که... همانی که در مطلب شماره نوروز مجله فیلم، در مقالهای راجع به حواشی و جنجالهای ناشی از نقدهای فیلم بیضایی، بهاش اشاره کردهام. یادتان به جزیره شاتر اسکورسیزی و آلیس تیم برتون هم باشد.
پنجشنبه 15 اسفند: خل شدهام و نمیدانم باید چی کار کنم. از تریلر فیلم جدید کوئنتین تارانتینو زیاد خوشام نیامد. (البته یک یادداشت برای مجله امپایر یا استودیو نوشته و آنونس فیلم خودش را توضیح داده! که این خطرناک است. ولی حال پوسترش را که بردید) اما از من قبول کنید این یکی نوید یک شاهکار را میدهد. با هر سرعتی که دسترسی دارید، هر جور اینترنتی، فرصت را از دست ندهید. دانلود کنید و ببینید. به نماهایش، به موسیقیاش، به دیالوگهایش... و به تمام ارجاعهایش به دنیای مردانه و تناقضهای اجتماعی که ژانر گنگستری همیشه ظرفیتاش را داشته است. تماماش را ببلعید. چیزی نمانده که اکران شود. اگر توانستید وقت دانلود کامپیوترتان را به یک تلویزیون با صفحه بزرگ وصل کنید و بلندگوهای خوب. وحید که لینکاش را فرستاده، آرزو کرده که کاش میتوانستیم این یکی را هم برای اولین بار با هم ببینیم. و این خود داستان دیگری است. (راستی برنامه فردای سالن شهر فرنگ سینما آزادی خوب است. لینک خبرش: http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-366.html)
و این هم لینکی که وعدهاش را دادم. جایزه همه دوستانی که آنتون کاراس را میشناختند و در این چند ساعت اخیر برایش پیغام گذاشتند. بیشتر از آنای بودند که انتظارش را داشتم. آهنگساز مرد سوم با آن زیتار محشرش وقتی هالی منتظر مارتین بود در یکی از بزرگترین بزرگترین بزرگترین فیلمهای تاریخ سینما. داشت یادم میرفت. این هم آن لینک موعود. و یادتان باشد که اولین بار این جا تماشایش کردید (و جالب است هر کسی بگوید از کدام نمای آن خوشاش آمده. من؟ فردا میگویم.) ای بابا. بالاخره این هم لینکاش:
http://www.firstshowing.net/2009/03/04/first-full-trailer-for-michael-manns-public-enemies/ و... و این هم پوسترش:
چهارشنبه چهارده اسفند: خیلی خیلی مهم: باید زودتر میگفتم و هنوز یک شب دیگر فرصت دارید. چهارشنبه شب آخرین فرصتتان برای رفتن به تالار وحدت و ملاقات با زوج استفان وه و مارسل درن است. هر چه بگویم خرابش کردهام. اجرای فانتزی چهار دسته آنها روی پیانوهای بلوتنر، نمونه کامل یک جور «آزادی ناشی مهارت» است. بامزه هستند و شورانگیز و قطعاتی نه فقط از آستوریاس و کورساکف، که حتی از آنتون کاراس اجرا میکنند. هر کس گفت که این آنتون کاراس دیگر کیست، جایزه اساسی دارد. این احساس من 24 ساعت بعد از دوئت استفان و مارسل است: دلام برایشان یک ذره شده است...
دوشنبه یازده اسفند؛ یک خبر تازه و فرصتی که برای تماشای خیلی از فیلمهای جشنواره قبل و فیلمهای مجوز نگرفته این سالها پیش آمده است: - از امروز 12 اسفند تا روز آخر جشنواره فیلم فجر، هر روز 5 فیلم سینمایی در سالن شهر فرنگ سینما آزادی واقع در خیابان شهید بهشتی، به نمایش درمیآید و در میان این فیلمها، آثار جالب توجهی از جمله «درباره الی»، «نسل جادویی»، «شما تنها دو بار زندگی میکنید»، «ماهوش» و دیگر آثار کمتر به نمایش درآمده یا درنیامده سینمای ایران اکران میشوند. امیر قادری هم به عنوان منتقد مهمان در آغاز هر نمایش این فیلمها را برای تماشاگران معرفی خواهد کرد. فیلمهای روز اول از این قرار است: سئانس 15: بیست به کارگردانی عبدالرضا کاهانی، 17: شبانه روز به کارگردانی کیوان علیمحمدی و امید بنکدار، 19: تنها دو بار زندگی میکنید به کارگردانی بهنام بهزادی و بالاخره 21: گراناز به کارگردانی عباس رافعی. ورود برای عموم آزاد است. برای اطلاع از برنامه کامل این سینما در روزهای آینده و باقی سالنهای سینما میتوانید به نشانی اینترنتی urbanfilmfest.com مراجعه کنید.
شنبه دهم اسفند: 1- فردا بعد از ظهر یکشنبه 11 اسفند، من و آرش خوشخو در ساختمان حوزه هنری در تقاطع حافظ و سمیه ساعت 5 جلسه نقد در بروژ داریم. هر کس خواست...
2- برایم خیلی عجیب بود که وقتی به دلیلی به روزنوشتهای قبلی در یکی دو سال گذشته سر زدم، دیدم کلی به کامنتهای مختلف شما رای داده شده است. ملت هنوز دارند آنها را میخوانند که برایم عجیب و البته دلنشین بود. در فضای اینترنت ظاهر هیچ چیز خوبی گم نمیشود.
3- لینک برنامه سینما صدای دیشب را سمیرا فرستاده و گفته این جا میتوانید پیدایش کنید: iranseda.ir
4- در کامنتهای دیروز رضا پیشنهادی را مطرح کرده که فردا بیشتر بهاش خواهیم پرداخت.
3- دیروز حال عکس تترو را بردید و حالا این پوستر از فیلم تازه کوئنتین تارانتینو که دلام را برده است. با همان کیفیت بالا گذاشتماش تا حرام نشود. الان که مهدی عزیزی رفته سربازی، تماشای این پوسترها (که باقیاش را میتوانید در بخش سینمای جهان سایت ببینید) جواب میدهد!
جمعه نهم اسفند: امشب ساعت ده شب در برنامه سینما صدای رادیو گفتگو با حسین معززینیا و فرزاد حسنی قرار است درباره اسکار امسال حرف بزنیم. و این که این عکس را نگه داشته بودم که امروز این جا خرجاش کنم، از «تترو»، فیلم تازه فرانسیس فورد کوپولای بزرگ...
کامنت بهروز خیری... و چه قدر امشب شب من است
چهارشنبه هفتم اسفند: 1- پرونده «در بروژ» بالاخره در این شماره ماهنامه فیلم چاپ شد. گفتگوی جواد رهبر با مدیر فیلمبرداریاش و همچنین متنهایی از خود جواد و صوفیا نصرالهی را آن جا بخوانید. یادداشت من هم امیدوارم سرآغاز بحثای باشد که در فیلمهای بعد و متنهای بعد ادامهاش دهیم.
2- الان خوشحالام. خیلی هم خوشحالام. کامنتهای آخر کاوه اسماعیلی و مقاله بهروز خیری به وجدم آوردهاند. بهروز انرژی داده، خستگی سالیان را از تنام در آورده. این که دارد به «سینمای ما» و «صنعت» و «سفره» اشاره میکند، و و نقل قول بینظیرش از هنری فورد و مازلو... خیلی خیلی خوشحالام. معلوم است؟ حالا دیگرانی هم هستند که کمکام کنند حرفمان را روشنتر و واضحتر بزنیم. و این معنیاش این نیست که در همه چیز هم سلیقهایم.
«پدر روزنامه ميخواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش ميشد . حوصله پدر سر رفت و صفحهاي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد .
بيا! كاري برايت دارم . يك نقشه دنيا به تو ميدهم ، ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت . ميدانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت .
پدر با تعجب پرسيد: مادرت به تو جغرافي ياد داده؟
پسر جواب داد: جغرافي ديگر چيست ؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود . وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنيا را هم دوباره ساختم. »
پائولو كوئيلو پدران، فرزندان، نوهها
بهرام بیضایی را از زمان «عمو سیبیلو» دوست دارم. فکر کنم سال 56 یا همان حوالی بود که فیلمهای کانونی کوتاه بسیار زیبایی همچون «رهایی»، «ساز دهنی» در ذهن کودکیمان برای همیشه نقش می بست. موضوعش در باره یک سری بچه بود که فوتبال بازی می کردند و یک پیرمرد بد عنق که توپشان را پاره می کرد. یک چیزی توی همین مایه ها بود. فکر می کنم برخورد نسلها بود و از این حرفها که همان موقع هم عجیب حس هم ذات پنداری ایجاد می کرد. «رگبار» با فنی زاده بسیار عزیزش که نمی دانم ما را چرا زود تنها گذشت و رفت و یک پروانه معصومی عالی که نمی دانم بعدها چه بر او رفت. از معدود فیلمهای بیضایی که آدمها برجسته تر از فضا ها بودند. بعد هم «شاید وقتی دیگر» که برایم بسیار عزیز بود، با همه رمز و رازهایش و مایی که هرمونتیک را تازه کشف کرده بودیم و به تعبیر و تفسیر تمامی نشانه ها می نشستیم و تکنیک ساختی که به جرات می گویم سرو گردنی بالاتر از تمامی ساخته های هم دوره اش بود.«باشو» هم سوسن تسلیمی فوق العاده اش را داشت و کودکی که بیضایی خیلی وقت بود که دیگر کمتر از آنها برایمان می گفت. چقدر زیاد دوست داشتم عکس سوسن تسلیمی را با روسری که دهانش را با آن می بست و سرش را نیز. «چریکه تارا» و «مرگ یزدگرد» افسوسی بود برای عدم اکران عمومی شان.«مسافران» برایم ضیافتی بود و آیینه ای از پیروزی ایمان و باور. «سگ کشی» هم با هر لایه اش درگیرمان می کرد و دوران گذری بود از معصومیت و پاکی به دورانی پیچیده و خاکستری. در این بین نمایشنامه هایش بود و فیلم نامه هایش. یادم می آید چقدر زور زدم تا نوشته سیاه شده رویش را در اول نمایشنامه «آرش» خواندم که چیز در این مایه ها بود که این نمایش به علت عدم تسلط بازیگران با زبان پارسی در سال فلان اجرا نشد. زبان و پارسی بودن برای بیضایی جایگاه ویژه ای دارند و این ویژه بودن وقتی که گزارش ناشنال جیوگرافی را می خواندم که ایران و ایرانی بودنمان را در ابعادی وسیع مدیون همین زبانمان علیرغم تمام هجمه ها و ویرانی ها بوده ایم برایم ارزشی مضاعف می یابد. ایرانی بودن را نه به خاطر مرزها و خاک و مسایل فیزیکی که به خاطر مردمانی که در آن زیسته اند و صلح و آرامشی که علیرغم ترک، کرد، لر، گیلکی، مازنی، بلوچی، ترکمنی، عرب، پارسی و ... بودن برایمان به ارمغان آورده دوست دارم. به یاد می آورم تشبیه زیبایی شاعر اهل کشور آذربایجان را در بزرگداشت شهریار که می گفت «دگنک با تمامی کلفتیش وقتی به زمین کوبیده می شود باد و باران موجب سرنگوینش می شود ولی یک نهال نازک با تمام کوچکی و ضعیف بودنش تمامی اینها را تاب می آورد چون ریشه دارد.» ریشه ها اصل هستند برای تکثیر و جوانه زدن و میوه شدن. برای همین باید قوی باشند و پابرجا ولی نه همه چیزمان و مایه افتخارمان چرا که ما نیستیم که انتخاب می کنیم در کدام خاک برویم ولی ما هستیم که می توانیم در نگهداری و هرس کردن درخت و میوه هایش که از این ریشه ارتزاق می کند نقش داشته باشیم. باید دینمان را به آب و خاکی که از آنها قوت گرفته ایم ادا کنیم بدون حب، بغض، دگم و افراطی بودن. برای ماندن به ریشه ها نیاز داریم و برای بالیدن به هرس و نگهداری برای همین هم به بهرام بیضایی نیازمندیم و هم به امیر قادری. بحث بهرام بیضایی یا امیر قادری شامل خیلی از چیزها می شود. گذشته، ریشه ها ، حال ، مدرنیته، نسلها، نیازها، فرهنگ، صنعت، هنر، ... و از آنجایی که در تمامی این حوزه ها صاحب نظر نیستم لاجرم واجد شرایط رای صادر کردن نیستم ولی به عنوان یک مشاهدگر روایتم را می گویم روایتی که با قیاسش با دیگر روایت دوستان و صاحب نظران همیشه سعی در کامل تر کردن و بازنگریش دارم. تصور می کنم مردمان این خاک بوم مثل مردمان این عصر کم حوصله هستند ولی کم شعور، هرگز و این نکته، نکته اساسی است. یک صاحب تریبون در هر مدیومی اگر به مخاطبش احترامی قایل هست باید به این ویژگی عنایت خاصی داشته باشد. کار و کارنامه بیضایی آنقدر پربار و ارزنده هست که نیازی به شناساندن بیشتر نداشته باشد ولی برعکس کار و کارنامه امیر قادری شاید قدری نیاز به تعبیر و تفسیر داشته باشد. من اعتقاد ندارم هر منتقدی یک خالق اثر ناتوان در درونش دارد. شاید این طور باشد ولی این یک اصل نیست. وقتی که امیر قادری شروع به نوشتن کرد من بنا به عللی از مطبوعاتی که تا واو به واوش را نمی خواندم راحتی نداشتم دست کشیده بودم. برای همین تعبیر و تفسیرهایم منحصر به امیر قادری سینمای ما هست. هنری فورد می گوید با هم بودن آغاز ، با هم ماندن پيشرفت و با هم كار كردن موفقيت است.
Coming together is a beginning. Keeping together is progress. Working together is success.
سینمای ما را دوست دارم چرا که سینمای من نیست و با اینکه امیر قادریش قدری زیاد است ولی این دیگرانش را کم رنگ نمی کند. و این برای من که ضعف اصلی مان را در گروه نبودنمان میدانم خیلی خیلی عمده است برای منی که به جماعت ایمان دارم و طی تجربه هایم دیده ام و لمس کرده ام که این جمعیت چقدر سخت جماعت می شویم میدانم که این سینمای ما شدن و سه سال ادامه دادن که امیدوارم به صدها سال برسد یعنی چه و این برایم خیلی ارزش دارد. ارزشی بیش از تمام کارهای استادم بهرام خان بیضایی که خیلی خیلی دوستش دارم. در یکی از کامنت هایم نوشته بودم بسیاری از دوستان و دشمنان امیر قادری هنوز نمی دانند او دارد چه کاری می کند نمی دانم چقدر از این کارها آگاهانه هست و چقدرش مربوط به رسالت و شاید ناخودآگاهش ولی هر چه هست کاری است که جایش در جامعه ما خیلی خالی است و هر کسی در هر جایگاهی باید از این حرکت حمایت و پشتیبانی کند. فکر نکنید پیاز داغش را زیاد کرده ام نه من چند بار هم گفته ام که نه شیفته امیر قادری هستم و نه تمام سلیقه هایش دربست مورد قبولم هست ولی کاری که شروع کرده کار مقدسی و همه ما باید کمکش کنیم که ره تاریک و لغزان است. تازه فقط جماعت شدن تنها حسن این مجموعه نیست و احترام گذاشتن به شعور این مخاطبین کم حوصله ویژگی دیگرشان هست. حسن دیگر برخورد صنعت گونه با این مدیوم است. حتما می گویید اینکه حسن نیست. آمار بیکاران را می دانید؟ میدانید چه تعداد خانواده می تواند از سفره این صنعت روزی بخورد. پتانسیل این حوزه را می شناسید؟ فن سالاران را ارجح می دانید یا روشنفکران را؟ می دانید چه چیزهایی امنیت سلامت و شادابی جامعه را به خطر می اندازد؟ می دانید در حوزه تولید و صنعت چقدر مشکل داریم؟ راستی سینمای ما چقدر حرفه ای است؟ چند تهیه کننده حرفه ای داریم؟ چرا بیضایی باید بنشیند و حساب ستون بدهکاریهایش را جمع بزند؟ مگر فیلمهای بیضایی اکثراً اول که نه و لی جزو بالاهای جدول بفروشها نیستند؟ و هزاران هزار سوال از این دست که ریشه بیشترشان در صنعتی فکر نکردن و صنعتی نبودنمان است. شاید بعضیها اصلاً با صنعت و صنعتی بودن مشکل داشته باشند. ولی صنعت الزامی است در برآورده کردن نیازهای درجه اولی مثل خور و خواب و ضرورتهای زندگی. بدون صنعت ره به جایی نخواهیم برد. از نظر ابراهام مزلو براى بعضى افراد كه در سطح نیازهای فیزیکی به طور جدى محرومیت دارند، اين امر موجب مىشود كه امكان رسیدن به نيازهاى بالاتر هرگز برايشان مقدور نشود. براى اين افراد، همين قدر كفايت مىكند كه چيزى به دست آورند و به قدر كافى بخورند. به عبارت ديگر، مزلو معتقد بود: افرادى كه هميشه نيازهاى اساسىشان ارضا شده باشد، بعدها، كمتر تحت تأثير آن نيازها قرار خواهند گرفت. شاید این صنعت نیست که شائبه بد بودن را در بسیاری ایجاد می کند. بلکه به کارگیری بد آن در دست معدودی است که این مشکل را ایجاد می کند.یکی از بزرگترین خصوصیت های اکنونمان سرعت تغییرات است و کیفیت آن. با مقایسه سالهای نه چندان دور و چرخه عمر پدیده ها، متوجه کوتاه تر شدن هرچه بیشتر این چرخه ها می شویم. شنیدم در برخی شاخه ها مدرک دکترا را برای تنها 4 سال معتبر میدانند و برای تمدید آن شخص می باید تز جدیدی ارایه کند. در رشته IT نیز مدرکها با اعتباری عموما 3 ساله صادر می شوند. زمانی بود که تنها دسترسی به اطلاعات و انحصار منابع مزیتی برای دارنده این منابع به حساب می آمد ولی الان با دسترسی عموم به بیشتر این منابع سرعت پروسس و تولید دانش از این اطلاعات است که مزیت ایجاد می کند. در ایام نسبتاً دور نثر بیضایی شدیداً برایم جذاب بود و تازه، نثری که از تاریخ بیهقی می آمد( که البته این را بعد تر ها دانستم.) و با قالبی کهنه، نگاهی نو با خود برایمان داشت. انتظارمان این بود که این نثر از گذشته های دور به آینده برسد ولی تنها تا گذ شته ای نزدیک برایمان امتداد داشت و این یکی از انتظاراتی بود که برآورده نشد. انتظار دیگر به بار نشستن این همه تلاش و ممارست و ابرام بود که طی این سالیان سال آن موهای قشنگ بور را رفته رفته سپید کرد ولی این سپیدی روز به روز امیدمان را به تاریکی برد. امیدمان این بود که استادمان راهی برای ساختن فیلم خودش بیابد که با این همه استعداد و قابلیت و تجربه انتظار نامعقولی نبود. به طور نمونه می توان به یلماز گونی اشاره کرد که فیلم محبوب اش را از زندان ساخت و با کارگردانی دیگر به نام شریف گورن. فیلمی به نام راه که نخل کن را برنده شد. استاد آنقدر خروجی و تولیدی دارد که مدیونش باشیم و بابت این انتظارات هم چیزی به ما بدهکار نباشد ولی اگر این طوری می شد چی می شد. ایراد از ماست که به کم از بهترین قانع نیستیم. گذشتن از گذشته انتظاری است که هنوز هم امید وقوع اش را با خود داریم برای استاد. نمیدانم استاد چقدر با اینترنت، کامپیوتر، دیجیتال، یوتوپ، اسکایپ، گوگول، پرتال، اینترانت، سازمانهای مجازی و مفاهیمی از این قبیل آشنا است. حداقل باید با وبلاگی چیزی حضوری در اینترنت تا امروز داشت که تا جایی که میدانم ندارد. دنیای استلیزه بیضایی باید از گذشته به آینده امتداد می یافت. در مقاله نشنال جیوگرافیک مطالب جالبی می شد یافت یکی از آنها هم مطلبی بود در مورد ایهام، نشانه ها و علاقه ما به نشان ندادن شفاف و دقیق مکنویات قلبیمان به خاطر سوابق تاریخیمان. شاید ریشه دوست داشتنهای ایجاز، کنایه، ایهام و ابهام در ما هم از همین جا می آید. ولی این با کم حوصلگیهای کنونی و سرعت زندگی مورد نیاز عصر حاضر بایدهای جدیدی حاکم کرده که بدون توجه به آنها دچار خیلی خسارتها خواهیم شد.
بهرام بیضایی را خیلی دوست دارم ولی امروز برای ساختن فردا به امیر قادری بیشتر نیاز داریم.
آخر اینکه با سرمایه گذاری در مشترکاتمان که کم هم نیستند خیلی بهتر و بیشتر و نتیجه بخش تر از هم دیگر می توانیم انتقاد کنیم.
سهشنبه ششم اسفند: همه دعاهای امشب ما برای پیروزی «آقای خاص»، که خیلی چیزها ازش یاد گرفتهام:
دوشنبه پنجم اسفند - 2: اين يادداشت امروز من است از سري يادداشتهاي هفتگيام در روزنامه اعتماد. و خيلي دلام ميخواست سر اين جور مباحث هم حرف بزنيم و نه فقط اين كه به فلاني توهين شده يا نه. به هر حال دغدغه اين روزهايم همينهاست (باقي حرفهاي امروز درباره اسكار و اينها پايين اين مقاله آمده.)
پذيرش ياغي؛
علي کريمي، خداداد عزيزي و «به رنگ ارغوان»
بي نظمي؛
اين روزها علي کريمي در تيم ملي ايران بازي نمي کند، تا چند هفته پيش نزديک بود از تيم پرسپوليس هم اخراج شود و با وجود بازي فوق العاده جذابش در داربي اخير استقلال و پرسپوليس، در برنامه ورزش از شبکه دو اسمش حتي به عنوان يکي از چهار بازيکن برتر اين مسابقه هم برده نشد. چند ماه پيش هم چنين اتفاقي براي خداداد عزيزي افتاد. خداداد هم يکي از جذاب ترين مهره هاي ليگ فوتبال ما بود که تماشاي هر کدام از گفت وگوهايش حداقل به لحاظ ريتم گفتار و آکسان ها و درک و تعبيرها و سطح بالاي طعنه هايش، يک تجربه شاهکار بود. اين اتفاقي است که در سطحي ديگر مثلاً در سينماي ايران هم دارد اتفاق مي افتد. تعداد فيلم هاي پشت خط مانده، از به رنگ ارغوان و سنتوري گرفته تا آتشکار و صد سال به اين سال ها (البته اين فيلم آخري را نديده ام)، دارد زياد مي شود و تعدادي از فيلمسازهاي خوب ما خود به خود سراغ آن فيلم و پروژه يي که دوست دارند بسازند، نمي روند. چند روزنامه و مجله موثر و خوبي هم که تا چند وقت پيش چاپ مي شدند، ديگر روي دکه ها نيستند، از جمله دنياي تصوير.
نظم؛
و اين شايد به خاطر تلاش فراواني است که از سوي مديران مملکت براي يکدست کردن و بي خطر و حاشيه برگزار کردن اغلب رخدادها به خرج داده مي شود. من يک روزنامه نگار و نويسنده سينمايي هستم و به هيچ عنوان در حوزه سياست حرف نمي زنم. بحث من اتفاقاً کاملاً در حوزه هاي غيرسياسي است. از جمله در هنر و از جمله در ورزش. و البته اين اتفاق هايي که درباره اش صحبت کرديم (از جمله کنار گذاشتن علي کريمي) شايد بيشتر در بخش غيردولتي اتفاق بيفتد. دارم درباره يک جور محافظه کاري صحبت مي کنم که در ابعاد و اشکال مختلف حتي در بخش خصوصي و در روحيه تک تک مردم ما دارد نهادينه مي شود. به نظرم کشور ما تازه دارد گام هاي اوليه اش را در مسير قانونمندکردن و ساختارمندکردن همه چيز برمي دارد. اتفاقاتي که در هنر و ورزش ما مي افتد، اغلب ريشه قانوني دارد تا فراقانوني، و يادم هست که مثلاً در گفت وگويي که چند ماه قبل با رئيس کل اداره نظارت و ارزشيابي معاونت سينمايي جناب آقاي محمد اربابي داشتم، تاکيدشان مدام روي اين نکته بود که تمام سعي اش را به خرج داده تا به عنوان به قول خودش يک پليس سر چهارراه، سعي کند قانون را براي تمام فيلم ها به شکل يکساني اجرا کند. اين تلاش براي اجراي هرچه بهتر قانون، حتي در سخت گيري هاي اخير نيروي انتظامي در اجراي قوانين راهنمايي و رانندگي هم دارد خودش را نشان مي دهد. اين تلاش براي قانونمندکردن همه چيز خيلي خوب و قطعاً يکي از مسيرهاي گسترش توسعه در کشور ما است.
پذيرش ياغي؛
اين وسط اما مي خواستم به اين نکته اشاره کنم چنين درکي از قانون و قانونمداري، شايد تمام ابعاد يک موضوع و پديده و ماجرا را دربر نگيرد. به نظرم در شرايطي که چه نهادهاي خصوصي و چه نهادهاي دولتي ما براي گسترش اجراي سختگيرانه قانون در حوزه ها و سطوح مختلف تلاش مي کنند، بهتر است نگاه همه جانبه تري به اين موضوعات داشته باشيم. سعي ما براي قانونمدار کردن و يکدست شدن جامعه بايد طوري باشد که مهره هاي نامتجانس و متفاوت را نسوزانيم. درک مان از اجراي قانون بايد طوري باشد که حضور و نفوذ هر ويروسي را عاملي براي بيمار شدن کل جامعه در نظر نگيريم. اجراي دقيق نظم و قانون در يک جامعه يکدست به جاي خود، اما اگر به اندازه کافي براي دريبل زدن علي کريمي و اظهارنظرهاي خداداد ارزش قائل نشويم و به ابراهيم حاتمي کيا اجازه ندهيم که به رنگ ارغوانش را بسازد، آن وقت با مشکلات تازه يي رو به رو خواهيم شد. بايد تلاش کنيم اجراي قانون به شکلي باشد که آدم هاي متفاوت جامعه توان مقداري مانور را داشته باشند. دستور رئيس جمهور براي نمايش درباره الي در جشنواره اخير فيلم فجر، گامي به اين سو بود. به لحاظ قانوني مي شد دلايلي براي عدم نمايش فيلم بسيار خوب اصغر فرهادي تراشيد، نکته اما اينجاست که در اين صورت چه فرصتي از دست مي رفت. هدف ما ايجاد امنيت و کمک به توسعه کشور است و اين تنها با اجراي خشک قانون و يکسان سازي بيش از حد جامعه محقق نمي شود. فکر مي کنم امنيت جامعه در شرايطي محقق مي شود که چنان محيطي فراهم کنيم که علي سنتوري سنتورش را بزند، علي کريمي دريبلش را و خداداد عزيزي حرف هاي تند و تيزش را. «به رنگ ارغوان» ساختن ابراهيم حاتمي کيا هم قطعاً بيشتر به نفع خودش و جامعه اش است؛ تا «دعوت» و «حلقه سبز» ساختنش. در چنين فضايي بايد مقداري جا باز کنيم براي نخبه هاي جامعه که پيش بروند، گاهي اشتباه کنند و در عوض با شور و اشتياق شان، با نور چراغ هايشان، مسير را به ما نشان دهند. داستين هافمن در نقش «لني» فيلم باب فاسي، به حافظان حفظ نظم گفت شما به ما نياز داريد تا هر وقت از مسير خارج شديد بهتان خبر بدهيم. اين هم يک جور نظم است. بايد جامعه يي بسازيم که توان پذيرش اين مقدار ويروس را داشته باشد. اينها ديگر ويروس نيستند، واکسن اند. ديده ايد اين بچه سوسول هايي را که سرما و گرما نديده اند و بعدش تا يک باد بهشان مي خورد مريض مي شوند؟ اگر همين خداداد عزيزي در کار نبود، بازي را به استراليا باخته بوديم.
---
پس براي علي کريمي نقل مي کنم و براي همه آنهايي که از تماشاي نمايش او در تيم ملي محروم شده اند، اين بخش از کتاب «فوتبال در آفتاب و سايه» اثر ادواردو گالئانو و ترجمه اکبر معصوم بيگي (نشر ديگر) را؛ «بازي به صورت نمايش درآمده است با چند قهرمان اصلي نمايش و تعداد زيادي تماشاگر؛ فوتبال براي تماشا. و اين نمايشي است که به صورت يکي از سودآورترين کسب و کارهاي جهان درآمده است. و نه براي بازي، بلکه تقريباً براي جلوگيري از بازي سازمان مي يابد... فوتبالي که شادي را نفي مي کند، تخيل را مي کشد و بر جسارت و شجاعت مهار مي زند. اما خوشبختانه هنوز مي توانيد در زمين بازي، ولو فقط براي يک بار در فواصل طولاني، فلان تخم جن جسور را ببينيد که نمايشنامه را کنار مي زند و مرتکب اشتباه فاحش دريبل کردن کل طرف مقابل، داور و جمعيت جايگاه تماشاگران مي شود، و اين همه براي لذت در آغوش کشيدن ماجراي آزادي است.».
دوشنبه پنجم اسفند - 1: گزارش لحظه به لحظه اسکار را که یکی از بیمزهترین مراسمی بود که دیدهام، در سایت گذاشتهایم و همچنین مطلبی که در این باره نوشتهام. فقط یک نکتهاش را گذاشتهام برای این جا. برای خودمان. آن جا که برای معرفی فیلم بنجامین باتن کلیپی پخش کردند که خیلی بیربط تصاویری از بوچ کسیدی و ساندنس کید و پدرخوانده در آن گنجانده شده بود. نمایی که ردفورد پشت میز نشسته و دارد به حریفاش نگاه میکند و زاویه نگاه لنز و بازیگر در کاملترین شکل خودشان قرار دارند. خواستم بگویم این هم یک نشانه دیگر در این باب که «ماجرای شگفتانگیز بنجامین باتن» به یک کلاسیک تبدیل خواهد شد. فیلمی برای پدر و پسران، برای عشاق و برای مردمی که زندگی میکنند و فیلم میبینند.
شنبه سوم اسفند: قبلا برایم زیاد مهم نبود. ولی عجالتا امسال و در چنین اوضاعی خوشحال شدم که فیلمهای اول تا سوم بهترینهای جشنواره فجر نویسندگان و منتقدان ماهنامه فیلم، همان فهرست اول تا سوم انتخابی من بودند: 1- درباره الی، 2- عیار 14 و 3- اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر.
جمعه اول اسفند:
در روزهای جشنواره فیلم فجر امسال، جای مجید اسلامی در سالن رسانهها خالی بود و مهرزاد دانش هم در مطلبی به این نکته اشاره کرد. رو در رو از مهرزاد به خاطر این توجهاش تشکر کردم و مطلباش را هم در سایت سینمای ما بازتاب دادیم. ولی هنوز حسرتاش با من است که چرا در آن هیاهوی جشنواره (و فشاری که به دلایل مختلف بیشتر از هر وقت دیگری بر دوشمان سنگینی میکرد) دنباله حرفاش را نگرفتم. کمی از این حسرت این جوری جبران میشود که همین حرفها را بنویسم و این که لینک گزارش آقای اسلامی درباره جشنواره فیلم فجر را این جا بگذارم. برای آنهایی که احتمالا هنوز نخواندهاند: http://www.haftonim.blogfa.com/
(کامنتها را هم همچنان از دست ندهید. کم کم دارم مطالب اصلیام را و حرفای که میخواهم بزنم، در واکنش به این کامنتهای جذاب و پایین هر کامنت مینویسم تا این جا!)
پنجشنبه 30 بهمن:
اول این که کامنتهای دیروز و امروز روزنوشت را از دست ندهید. کافه گرم و گیراست و داریم با هم حرف میزنیم. اغلباش درباره ماجرای یادداشتهای جشنواره من است. ولی چیزهای خوبی لا به لایش برای همه پیدا میشود. بعد هم این که این ماجرای یک پرونده عمری برای دیوید لین جدی است. هر کس مطلب خوبی، چه ترجمه و چه ارجینال دارد رو کند. ایمیل مرا هم که دارید:ghaderi_68@yahoo.com این مطلب ساسان گلفر در سایت خبر آنلاین را هم دوست داشتم.
«نمودارهای فروش حراج اینترنتی eBay نشان میدهد که سینماروهای عادی چندان با رأیدهندگان آکادمی اسکار موافق نیستند و آمار فروش گیشه سینما و دیویدی هم این نظر را تأیید میکند. به گفته تام اونیل یادداشت نویس سایت پیشبینی جوایز اسکار موسوم به TheEnvelope.com : «فروش در حراج eBay شاخصی است که نشان میدهد طرفداران عادی فیلمهای سینمایی پولشان را برای چه فیلمها و بازیگرانی حاضرند خرج کنند. این همان به اصطلاح آرای منتخب مردم است.» در حالیکه صاحب نظران هالیوود تقریباً مطمئن هستند که پسرک هندی «میلیونر زاغه نشین» در رشته بهترین فیلم جوایز اسکار «بنجامین باتن» خلاف جهت زمان را با فاصلهای زیاد پشت سر خواهد گذاشت، آمار فروش اینترنتی نتیجه دیگری را نشان میدهد.
طبق اعلام سایت eBay تعداد 491 شیء یادگاری «بنجامین باتن» با میانگین قیمت 20 دلار به فروش رفته و یک ژاکت چرمی موتورسواری مشابه با آنچه برد پیت در این فیلم بر تن داشته به قیمت 1999 دلار گرانترین آنها بوده، در حالی که از «میلیونر زاغه نشین» 297 قطعه با میانگین حدود 14 دلار فروخته شده که گرانترین مورد پوستری با امضای دنی بویل کارگردان و دیو پاتل و فریدا پینتو بازیگران فیلم به قیمت 304 دلار بوده است. برد پیت با 4504 قطعه فروخته شده بسیار فراتر از دو بخت اصلی اسکار یعنی شان پن «میلک» با 1382 و میکی رورک «کشتی گیر» با 880 اثر است...»
این وسط البته شهرت براد پیت موثر است. ولی گفته بودم برایتان که بنجامین باتن... میشود فیلم عمر خیلیها... (تو رو خدا ارزشگذاری را بگذارید برای بعد) و این تازه اولاش است.
چهارشنبه 29 بهمن:
این یکی یادداشت را بعد از تمام حواشی هولناکای که در زمان جشنواره و بعدش درباره یادداشتهای ما به راه افتاد نوشتم. بخوانید و بحث را ادامه دهید. این جا به همین بحثها و اظهار نظرهای موافق و مخالف زنده است. بعد هم این که کنسرت MUSE در ویمبلی 2007 را از دست ندهید. تماشای نسخه تصویریاش یک تجربه ناب است. هر ثانیهاش، دقیقا هر ثانیهاش نکته دارد. ضبط این مراسم دقیقا همان فیلمی است که دوست داشتم خودم کارگردانیاش میکردم. خود ترانهها هم که... (راستی سرعت معرفی فیلمها و موسیقیها وکتابهای دوست داشتنی پایین آمدهها...) و این که کامنت «نقاش خیابان چهل و هشتم» را چه قدر دوست داشتم. این روزها فلسفه زندگی را باید چنین تیز از نوک رسانهها چنگ زد.
بحث بر سر واکنشهای ما به فیلم بهرام بیضایی ادامه دارد؛
ما بیحرمتی کردیم، اما یکی پاسخ سوالهایمان را بدهد
طوفان جشنواره خوابیده و حالا ما ماندهایم و بازتابها و واکنشهایش. این روزها برگشتهام و دارم انبوه واکنشهای چاپی و اینترنتی را میبینم و میخوانم که بیش از آنکه درباره جشنواره و فیلمهایش باشد، انگار درباره نوشتههای ماست و نقد و نظرهایی که مثلا در برابر فیلم بهرام بیضایی داشتهایم؛ و ترسناک است که همه این حرفها و نوشتهها، جوری ابراز میشود که انگار هیچکس خود مطالب را نخوانده است. انگار نه انگار چی خواستهایم بگوئیم و چی خواستهایم بنویسیم. حالا تمام آنچه مهم به نظر میرسد، هیاهو بر سر حفظ حرمت استاد یا عدم رعایت چنین حرمتی است. حتی وقتی ایرج رامینفر در مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر رفت روی سن، باز چیزی از دغدغهها و نظرها و آنچه ما مطرح کرده بودیم، نگفت. باز بحث سر این بود که حرمتها رعایت نشده و استاد دلآزرده شده و اینها. هیاهو همچنان بر سر حاشیههاست و نه اصل ماجرا. هیچکس حواسش به این نیست که «وقتی همه خوابیم»، چطور نمونه بسیار مناسبی است برای بحث بر سر کمبودهای اصلی روشنفکری ایرانی. اینکه چرا هیچوقت این روشنفکری مسئولیت کار خودش را به عهده نگرفته است. اینکه مبارزه با مظاهر قدرت و ثروت را به هر دلیل و شکلی، مقدس شمرده و هیچ به این فکر نکرده که این مبارزه کور که قطعا در موارد و مباحثی میتواند لازم باشد همیشه به نفع مردم و جامعه بوده یا خیر. اینکه روشنفکری ایرانی چه نسبتی با توسعه یافتگی و تولید برقرار کرده، که این مبارزه دائمی ظاهرا روشنفکرانه چطور به اندک هل و تغییر شرایطی معمولا تبدیل شده به حرکتی، در جهت مخالف خودش؛ بس که اصالت ندارد (ماهیتش تغییر نمیکند البته. مصادیق متفاوتی را هدف قرار میدهد). مثلا واکنش رئیس جمهور برای صدور مجوز نمایش فیلم درباره الی، شاید حرکتی فراقانونی بود، اما باید از سوی اصحاب فرهنگ حمایت میشد که نشد. اتفاقی که میتوانست ادامه پیدا کند و مشکلات چهرهها و فیلمهای دیگری را هم حل کند. اما اینجا انگار فاصله بین روشنفکر و دولت و ملت پرشدنی نیست. شهید نمایی، آنچه سراسر فیلم وقتی همه خوابیم را پر کرده، انگار بیشتر میصرفد تا رسیدن به نتیجه مناسب که به نفع همه تمام شود. فاصلهای که بین بهرام بیضایی به عنوان کارگردان و حمید اعتباریان به عنوان تهیهکننده شکل گرفته و به نفرتی ختم شده که خالق فیلم آخر بیضایی است؛ همان قدر مشکل آقا تهیهکننده صاحب سرمایه است، که مشکل روشنفکری که نتوانسته ارتباط مناسبی با این سرمایهگذار پیدا کند و اعتمادش را جلب کند. شهید نمایی این جور وقتها شاید جواب بدهد، اما قطعا چاره مشکل نیست. در تمام جشنواره حرف من این بود که این میزان دشمنپنداری و پارانویای موجود در فیلم وقتی همه خوابیم، نتیجه منطقی همین فاصله گرفتنها، ناتوانی در جلب اعتماد و اطمینان و این مبارزه کور است که روشنفکر هنرمند، مسیحوار مدام صلیب رنجش را به دوش میکشد و عوض آنکه به هدف نزدیک شود، از آن فاصله میگیرد. وقتی همه خوابیم، به نظرم فیلم مهمی آمد؛ به خصوص به این دلیل که نتیجه همه این کمبودها را به شکلی اغراقآمیز ظاهر میکند و تبدیل به اثری خودافشاگرانه میشود. حالا دشمنی فیلمساز به جز اطرافیان خودش، تمام اجتماع را در بر میگیرد. در دو هفته گذشته حرف ما این بود؛ اما آنچه تحویل گرفتیم، واکنشهای نامهربانانهای بود که عوض پاسخ به این چالشها و ابهامها ما را به عدم رعایت حرمت موی سفید استاد متهم کردند و کوشیدند همان راه و روشی را ادامه دهند که بیضایی و هنرش را به اینجا رسانده است. که چنین از دنیای اطراف دورش کرده است. اصلا اینکه به جز حلقه کوچک خود و اطرافیان، آنچه بیضایی از باقی دنیا توصیف کرده، حال و هوایی کاریکاتوروار دارد، بیش از آنکه یک استراتژی هنرمندانه برای رسیدن به هدف باشد، از ناتوانی فیلمساز در توصیف جهان اطرافش میآید. بعد تازه میرسیم به اظهارنظرهای بیضایی درباره بازیگر «خاک صحنه خورده» و تفاوتش با بازیگر تجاری؛ و از این قبیل تقسیمبندیها که درست یا غلط ما قبولش نداریم و ردپای این قبیل چارچوب بندیها و حصار کشیدنها را میشود در ساخت و بافت این فیلم هم دید، اما آنچه در برابر همه این حرفها ابراز شده، باز همان رعایت حرمت استاد است که ریشهاش از همان مبارزه کور میآید. انگار دیگر این مهم نیست که استعدادی مثل بهرام بیضایی در طول این سالها، مدام دارد بیشتر و بیشتر از واقعیتهای اطرافش فاصله میگیرد. مهم حفظ همان جایگاه و موقعیتی است که شاید به درد آقای روشنفکر و دور و بریهایش بخورد؛ اما از من بپذیرید که نمیتواند کمک چندانی به توسعهیافتگی این سرزمین بکند. به همین دلایل است، حالا درست یا غلط، که فکر میکنم چالش با فیلم تازه بهرام بیضایی اتفاقا یک حرکت روشنفکرانه و عالمانه است و نه برعکس. به نظر من هنر آقای بیضایی عوض نفی مدام انواع و اقسام راههای ارتباط (چه در داستان فیلمهایش و چه در ماجرای بارها گفته شده ساخت یا ساخته نشدن همان فیلمها)، باید جستن راههای ارتباط و ابتکار روشهای تازه در برخورد با این موضوعها باشد. حرف ما این بود و هست؛ عوض پاسخ دادن به این پرسشها اما متهممان کردند به عدم رعایت حرمت موی سپید استاد و از این حرفها. حرکتی که باز یکی از همان رفع مسئولیتهای همیشگی روشنفکری ایرانی بود: «ما نبودیم. مقصر اینها بودند. امیر قادری و رفقایش محاصرهمان کردهاند. دارند بیسوادی را رواج میدهند. ما آخرین بازماندگان فرهنگ در این دیاریم که از سوی دار و دسته قمهکش این یا آن قلم به دست مزدور تحت فشار قرار گرفتهایم». ماجرا برایتان آشنا نیست؟
یکشنبه 27 بهمن:
اول این که روزنوشتهای مهدی عزیزی و گلاویژ نادری و نوید غضنفری را بخوانید که تازه به روز شدهاند. 25 ثانیه از فیلم تازه کوئنتین تارانتینو را در روزنوشت مهدی ببینید و گزارش فیلمهای جشنواره را در روزنوشت گلاویژ. وحید هم به زودی تریلر کامل فیلم تارانتینو را در بخش سینمای جهان قرار میدهد. و بالاخره این تعریف و توصیف از روزنوشت و کامنتهایش را در وبلاگی با این آدرس در اینترنت پیدا کردم که بامزه است: hamidblogfa.com
شب به پایان رود و شرح به پایان نرود
چند وقت پیش یه سری جوون خوش ذوق دور هم جمع میشن و اولین سایت حرفه ای سینمایی رو به نام سینمای ما که از مجموعه سایت های شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما هست دایر میکنن. اون اوایل کار خوب پیش میرفت و اتفاقات خوبی داشت رخ میداد. تا این که چند تا وبلاگ زیر مجموعه این سایت بین مخاطباش گل کرد و باکس نظرات خوانندگان اونجا (به طور اخص وبلاگ امیر قادری) شد پاتوق یه عده آدم شبه روشنفکر که به طور حال به هم زنی اونجا رو کافه نام گذاری کردن و خودشون رو کافه نشینٍ فرانسویٍ روشنفکرٍ منتقدٍ فیلم فهمٍ سرخوردهٍ دور از اجتماع ، فرض.
روال برنامه اینجوری بود. سر ماه امیر قادری میومد تو وبلاگ و می نوشت دیروز سر چارراه یکی ازم پرسید ساعت چنده و این اتفاق منو یاد دیالوگ افسانه ای شخصیت اسطوقدوس تو فیلم "خواب های عصر یک روز نیمه خالی"، تاریخ ساز سینمای مجمع الجزایر نگورونگورو، آلکس فرگوسن لا بوازیه انداخت که تو فصلی که اسطوقدوس با نامزدش، بته جقه ، در حال عبور از کنار دریاچه بودند ، اسطوقدوس به بته جقه برگشت گفت که ساعت چنده؟
حالا بیا نظرات خوانندگان رو بخون. ۵۰ تا نظر اول اینه که وای چه صحنه ی شاهکاری بود اون قسمت و فلان سکانس هم بد نبود . نظر پنجاه و یکم یکی میاد میگه رفقا (!) به نظر شما بهترین فیلم این آلکس فرگوسن لا بوازیه کدوم کارشه؟ ۵۰ تای بعدی هم میان نظر سنجی میکنن و در آخر همین "خواب های عصر یک روز نیمه خالی" با اکثریت آرا برنده میشه.
مشکل این جماعت، پرستش بت گونه ای از سینما به طرز کاملن مهوعی ای است که در عباراتی چون ذات سینما، سینما برای سینما و ..... نمود پیدا می کنه.
یک شبه روشنفکری مسخره حال به هم زن که افتخارش دیدن فیلماییه که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه. مخالفت با سلیقه عام. خود جدا بینی و خود برتر بینی درونی نسبت همه سینما دوستان حتی همپالکی های خودشان و عدم سواد کافی در نقد نوشتن...
شنبه 26 بهمن:
جایزهای که اصغر فرهادی برای فیلم درباره الی از برلین گرفت، با باقی جایزههایی که سینمای ایران در این سالها گرفته؛ خیلی فرق دارد. دلایلام را این جا نوشتهام:
http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-220.html
جمعه 25 بهمن:
شرمنده رفقای استقلالی؛ ولی ما یک علی کریمی داشتیم...
شما هم بنويسيد (286)...