News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    جمعه 30 اسفند 1387 - 15:58

    سال نو، روزگار نو، حرف‌های نو

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (246)...

    13 فروردین 1388: فردا از تعطیلات خداحافظی می‌کنم. امروز ولی اول از آریان تشکر می‌کنم که لینک گفتگوی الکساندر دسپلات‌اش با موریس ژار چه قدر حال داد و چه کمک بزرگی برای پرونده‌ درباره استاد به حساب می‌آید (دسپلات را که می‌شناسید، آهنگساز بنجامین باتن. باز همان طول موج. و همان دنیای آشنای خودمان که در آن مدام به هم می‌رسیم.) و بعد هم که این خبر را بخوانید. عوض هر جور خبر هنری و سیاسی و اجتماعی و ورزشی، این روزها خواندن چنین خبرهایی خوشحالم می‌کند. هر کشوریر و ملتی در هر دوره از حیات‌اش، به چیزهای خاصی بیش‌تر احتیاج دارد:


    عرضه رایگان اینترنت پرسرعت بیسیم در میادین و نقاط پرتردد تهران توسط شهرداری



    ICTna.ir - شهردار تهران از عرضه رایگان اینترنت پرسرعت بیسیم در میادین و نقاط پرتردد تهران توسط شهرداری خبر داد.

    به گزارش خبرنگار آژانس خبری فناوری اطلاعات و ارتباطات (ایستنا)، دکتر محمدباقر قالیباف در حاشیه بازدید از ویژه برنامه های فرهنگی-هنری روز ۱۳ فروردین شهرداری تهران در بوستان قیطریه و در گفتگو با خبرنگار ایستنا با اعلام این مطلب افزود: شهرداری تهران توجه ویژه ای به مسائل و خدمات مبتنی بر فناوری اطلاعات و ارتباطات دارد و در این راستا با انتخاب یک شرکت بعنوان پیمانکار و شرکت دیگری بعنوان مشاور و ناظر پیمانکار طرح عرضه اینترنت پرسرعت بیسیم رایگان براساس فناوری Wi-Fi را در میادین و نقاط پرتردد مناطق ۲۲ گانه شهر تهران دردست اجرا دارید.

    به گفته شهردار تهران با توجه به افزایش گوشی های تلفن همراه و رایانه های همراه که قابلیت پشتیبانی از Wi-Fi را دارند به نظر میرسد استقبال زیادی از این سرویس شهرداری صورت گیرد.

    به گفته محمدباقر قالیباف امکان استفاده رایگان از این سرویس برای منازل تحت پوشش شبکه اینترنت بیسیم شهرداری وجود دارد، ولی با هدف ارائه خدمات به عموم شهروندان و حفظ سرعت و کیفیت این سرویس، از استفاده شرکت ها و سازمانهای دولتی جلوگیری به عمل خواهد آمد.

    قالیباف در خصوص زمان عرضه این سرویس گفت "با توجه به فراوانی ساختمانها و املاک شهرداری در سطح شهر و وجود زیرساخت انحصاری رادیویی و فیبرنوری شهرداری از سالهای قبل و همچنین همکاری مطلوب شرکتهای تامین پهنای باند و ادارات مخابرات محلی، به نظر میرسد پیمانکار مربوطه بتواند تا پایان فروردین دستکم ۲۰ میدان اصلی شهر را تحت پوشش این خدمات قرار دهد".

    شهردار تهران با رد متضرر شدن شرکت های ارائه کننده خدمات اینترنت پرسرعت مبتنی بر ADSL و همینطور اپراتورهای عرضه اینترنت پرسرعت بیسیم مبتنی بر بستر WiMAX و حتی ISPها با ارائه اینترنت بیسیم پرسرعت رایگان توسط شهرداری گفت "من فکر میکنم بازار عرضه اینترنت به اندازه کافی رقابتی هست و ارائه این سرویس نه تنها به ضرر این شرکت ها نیست که حتی میتواند از نظر اقتصادی و بازاریابی به نفع آنها هم باشد".

    شهردار تهران با یادآوری تجربه موفق شهرداری های کلان شهرهای بزرگ دنیا چون نیویورک و لندن در عرضه چنین خدماتی اظهار امیدواری کرد تا با ارائه این سرویس و گسترش خدمات الکترونیکی و غیرحضوری، شهرداری بتواند گام موثری در کاهش سفرهای درون شهری و آلودگی هوا بردارد.


    همان دوازده فروردین چند لحظه بعد: راستی یک پیشنهاد دیگر. می‌توانید تازه‌ترین داستان وودی آلن را که آرمین ابراهیمی با ترجمه فرید عباسی فرستاده این جا بخوانید: http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-511.html و بعد هم این که داشتم فکر می‌کردم. چه حسی دارد که هم هواداران بهرام بیضایی بدتان را بگویند و هم هواداران مسعود ده‌نمکی؟ ( و راستی همچنان خواندن کامنت‌های خودتان را از دست ندهید که روزنوشت اصلی آن جا جریان دارد)

    دوازده فروردین 1388

    این هم یادداشت بوردول برای «درباره الی» که صوفیا ترجمه‌اش کرده و در کامنت‌ها خواسته بودیدش. از تیتر تکراری بوردول گذشته، یادم هست که پارسال هم باز حامد خبر داده بود که بوردول از سیمپسون‌ها و زودیاک خوشش آمده، باز دو فیلم مورد علاقه ما در سال 2007. و این که درباره موریس ژار هیچ لینکی چیزی نداشتید؟ منبع کم داریم ها. این هم مطلب دیوید بوردول ترجمه صوفیا نصرالهی:


    «حقیقتش را بخواهید این روزها حسابی فعال بوده ام و از همان هفته اول جشنواره فیلم آرت هم فیلم های زیادی دیدم و به آرشیوم اضافه کردم. حتی فیلم نگهبان را با آن همه سر و صدایی که به راه انداخته بود، دیدم. اما امروز به من اجازه بدهید درباره فیلمی صحبت کنم که هفته پیش در فیلم آرت دیدم. فیلمی که به شدت درگیرش شدم...
    فیلمی که موقع نمایش در فیلم آرت به قدر کافی به آن اهمیت داده نشده بود، و از همه فیلم های دیگر لذت بخش تر و ارضاکننده تر بود. بهترین و محبوب ترین فیلمی که من امسال تا به این جا دیده ام، درباره الی است. فیلمی که اصغر فرهادی کارگردانی اش را برعهده داشته و برنده جایزه خرس نقره ای برلین هم شد. نمی توانم درباره آن خیلی صحبت کنم مگر این که خیلی حاشیه بروم و توضیح بدهم. مانند بسیاری از فیلم های ایرانی این فیلم هم به شدت بر پایه تعلیق استوار است. تعلیقی که گاهی برمبنای موقعیت است (برای این شخصیت چه اتفاقی خواهد افتاد؟) و گاهی هم تعلیق روانی است (این شخصیت ها چه چیزی را از یکدیگر مخفی می کنند؟). شروع فیلم به نوعی تحت تاثیر اریک رومر است و بعد به سمت چیزی تلخ تر و دردناک تر می رود. حتی کمی هم حال و هوای شومی دارد چیزی در مایه های آثار پاتریشیا های اسمیت.×
    درست زمانی که دارید قصه را عمیقا و کاملا با همه وجودتان احساس می کنید و با آن همراه می شوید، فیلم به نرمی سوالات غیرمعمول اخلاقی را هم مطرح می کند. به غرور و شرف مردانه اشاره می کند، و به این که چه طور ممکن است یک خنده از سر بی فکری احساسات یک نفر را جریحه دار کند، تا جایی که باعث نگرانی مان شود که نکند ما مسئول سرنوشت محتوم دیگران باشیم. نمی توانم فیلم دیگری را به یاد بیاورم که انقدر عمیق به خطرات دروغ گفتن برای تخفیف غم و اندوه کسی پرداخته باشد. اما دیگر چیزی نمی گویم: هر چه قبل از دیدن این فیلم درباره اش کمتر بدانید، بهتر است. درباره الی شایستگی یک پخش جهانی فوری را دارد.»

    یازده فروردین 1388

    خبر حامد صرافی‌زاده را که در کامنت‌ها خواندید. دیوید بوردول هم عاشق «درباره الی» شده. گفته بودم این یک محصول بین‌المللی است و نه تنها منطقه ای. جالب است که در توصیف فیلم هم از همان عبارتی استفاده کرده که عنوان یادداشت من هم بود: A masterpiece. بعد هم این که علیرضا احمدی در کامنت‌ها لینک دانلود موسیقی اسب کهر را بنگر را گذاشته. چیزهایی پیدا می‌شود توی دنیا. از دست‌اش ندهید. و بالاخره این که این کامنت حامد ایمانی درباره علی دایی را (جدا از اشارات کم و بیش سیاسی‌اش) خیلی دوست داشتم. منصفانه بود و دست روی مشکل تاریخی مملکت ما می‌گذاشت. چی می‌شد یکی در فکر کردن به ما کمک می‌کرد؟ جلوگیری از تمام اشتباهات دنیا که فقط کار آدم‌های با استعداد نیست. یک بار دیگر یادداشت حامد را این جا هم بخوانید. راستی داریم برای استاد موریس ژار یک مجموعه درمی‌آوریم. ترجمه یا تالیف. اگر چیز خاصی دارید برسانید:

    دایی چیز زیادی از دست نداد، ورزش ایران ضرر کرد

    «علي دايي، سرمربي تيم ملي فوتبال ايران، اخراج شد» با شنيدن اين خبر حس دوگانه‌اي پيدا كردم؛ هم خوشحال شدم و هم ناراحت. راستش از دايي خوشم نمي‌آيد و خوشحالم كه بر كنار شد، چرا كه: 1- هرگز از بن جان دوستش نداشتم حتي زماني كه دروازه ميلان و چلسي را باز مي‌كرد. اگرچه فضاي جامعه ما پر از محبوبيتهاي پوشالي و زر خريد است ولي هستند كساني كه حقيقتاً در قلب ملتند و علي دايي از آنها جمله نيست. غروري را كه در زمين بازي و در مقابل حريفان داشت (و صد البته بسيار به جا بود) در برابر مردم خودش هم به كار برد و همين سرآغاز دوري او از قلب هم ميهنانش شد و البته او هم گمان كرد به قلب مردم نيازي ندارد. 2- لجبازي او در عدم دعوت از بازيكنان شايسته اما غير هم سو با او نشان داد كه كلان‌نگر نيست و مصالح فردي را بر مصالح ملي ترجيح مي‌دهد و اينگونه لطمه‌اي سخت بر پيكر فوتبال ما وارد آورد. 3- خواسته يا ناخواسته دست در دست كساني نهاد كه فقط سوداي رياست به ورزش ايران را داشتند و به چيزي جز استفاده ابزاري صرف از ورزش براي مقاصدي خاص نداشتند.... جاه‌طلبي دايي را درك مي‌كنم و اصلاً نكوهيده نيست ولي او فراموش كرد ذات ورزش با سلامتي مي‌باشد و بازيكنان آن بايد توپ را در حيطه ورزش (كه يكي از هدف هاي اصلي آن سرگرمي‌ست) به چرخش درآورند و مواظب باشند توپشان در زمين سياسيون نيفتد. قواعد بازي در زمين سياست بسيار متفاوت است. چه بسا قانوني اصلاً در كار نباشد.؛ كه نيست. 4- از فردي تحصيل‌كرده و فارغ‌التحصيل از دانشگاهي خوشنام انتظار مي‌رود فضاي حاكم بر اطرافش را سريعتر و بهتر تجزيه و تحليل كند... شرايط جامعه ايراني و به تبع آن فوتبال ايران در چند سال اخير مناسب حضور دايي نبود. اما حال كه حضور يافت نبايد مجال مي‌داد كلمه اخراج بر پيشاني او حك شود. خيلي مشتاقم بدانم واقعاً چرا بلافاصله پس از بازي با عربستان در كنفرانس مطبوعاتي استعفايش را اعلام نكرد؟؟ براي مثال دايي بزرگتر بود يا پكرمن آرژانتيني؟ باخت به عربستان مهمتر بود يا حذف از نيمه نهايي جام جهاني؟ آيا او مي‌خواست باز هم بماند؟؟ دايي در ورزش ايران مرد. حتي اگر صد بار ديگر بخواهد يا بخواهند زنده‌اش كنند. طنز تلخيست؛ يكي از 4 اسطوره ورزش ايران (بنا بر اعلام سازمان تربيت بدني كه همين چند وقت پيش از او تجليل كرد) به سرعت زير پاي غرور خودش و خيمه شب بازي‌هاي هميشگي (ديگران) له شد!. حال اين چه اسطوره سازي و اسطوره شكني‌ست بماند... حال چرا از بركناري او ناراحتم: 1- هرگز نديدم كسي همچون او بعد از گل زني تيم ملي چه در زمين و چه از روي نيمكت با تمام وجود فرياد بزند...آن قامت بلند و مشت‌هاي گره كرده و چهره‌اي كه در وراي آن پشتكاري مثال زدني ديده مي‌شود حس زيبايي از وطن دوستي يك ايراني را نشان مي‌داد. اما جاه‌طلبي او كه عامل اصلي علي دايي شدنش بود عامل افول او هم شد... بهتر بود فضاي كشور را در اين سالها بهتر درك مي‌كرد و حساب شده‌تر جاه‌طلبي مينمود!. در زمانه‌اي كه هيچ تيم درجه 1 و 2 جهاني حاضر به بازي با تيم ما نيست. چرا مربي شد؟؟ در روزگاري كه رنگ و بويي غير سياسي و غير فني تمام فضاي ورزشي ايران را تسخير كرده و ديگران سراسيمه در پس هر مسابقه سخنراني تهيج كننده‌اي را مي‌بينند پذيرفتن مسؤوليت فقط از فرصت‌طلباني بر‌مي‌آيد كه توان لازم براي بازيگري در فضاي رقابتي را ندارند... 2- دايي ناتوان نبود اما حماقت شايد ذاتي او! و باز هم بگويم جاه‌طلبي‌اش باعث شد سراسيمه و در بدترين زمان ممكن آنچه در آستين دارد رو كند (ارائه‌اش كنند!) و متأسفانه ورزش ايران بار ديگر يكي از مهره‌هاي ارزشمند را كه حاصل تلاش غريزي خود بدينجا رسيده بود به‌راحتي به كناري انداخت... او مي‌توانست به عنوان جواني ايراني، تحصيل كرده، تندرست با پشتكاري قوي و شناسا در جهان فوتبال الگويي مناسب براي ارائه به جامعه جوان كشور باشد اما افسوس خودش شايد ناخواسته نخواست اينگونه باشد و عده‌اي آگاهانه در جهت اهدافشان او را به كار گرفتند. آنچه مايه درد است عدم استفاده درست از دايي و دايي‌هاست...قرن‌هاست نخبه‌كشي در ايران در صور متفاوتي چهره نمايانده. اين فاجعه‌اي اجتماعي است كه هيچ‌گاه تفكري براي حراست از سرمايه‌هاي انساني اين مرز و بوم (به شكلي كيفي و حقيقي) ديده نشده و نمي‌شود. علي دايي محصول ساختاري سازمان يافته و مدون از كودكي تا بزرگسالي نبود؛ او محصول خاك زرپرور ايران و تلاش و فعل خواستن خودش بود همچون همه‌ي سرمايه‌هاي خودجوش ديگر اين سرزمين. در ميان هياهوي پس از باخت تاريخي به عربستان، آنچه آتش به جانم مي‌زند امروز صداي خرد شدن استخوان‌هاي قهرمان ديگري زير نگاه و تفكر و برنامه‌ريزي سطحي آقاياني است كه تمام ورزش ايران را يك‌جا براي خود مي‌خواهند و هر چه سمت است به تنهايي و با فداكاري في‌سبيل‌الله!... مي‌پذيرند و پس از حضور خيره كننده در المپيك و داستان جام جهاني كشتي! اينك جام‌جهاني فوتبال نيز براي ايرانيان با خيال آميخته شد... كجايند مردان پر ادعا؟! لطفاً بيايند و با همان سعي كه خواستار رياست هم‌زمان بر چندين سازمان و فدراسيون بودند، پاسخگويي افكار عمومي را هم بر عهده بگيرند.... چه تصور محالي... كاري به باخت به عربستان ندارم (علي‌رغم تنفري كه از باختن به عربها دارم). سالهاست ميل به ملي بودن به شكلي كامل و حقيقي و نه اداهايي كه مي‌بينيم در اين كشور كم‌رنگ و بي رمق كرده‌اند. تنها دوست دارم بگويم: با وجود اينكه ضعف دايي در انتخاب و چينش نفرات تيم كاملاً مشهود بود و لج‌بازي و خودخواهي او اينگونه به تيم ضربه زد و امروز كه همه به او مي‌تازند (اميدوارم حداقل امشب فردوسي پور فهيم‌تر از آن باشد كه در شوي 90 بخواهد اينگونه كند)... دلم براي آن فريادهاي خالص پس از گل او تنگ مي‌شود... متأسفم كه به هنگام و به جا از وي استفاده نشد افسوس مي‌خورم كه نشان داد حداقل هوش طبيعي خوبي ندارد.باز هم مي‌گويم دايي را دوست ندارم اما يكي بايد باشد كه مرثيه‌اي بر شكستن آن قامت راستش بخواند. سالهاست درد بي‌تدبيري آزارمان مي‌دهد و به راحتي چوب حراج به دارايي‌هامان مي‌زنيم (دايي خود اين كار را بارها كرد!)... دايي محبوب نبوده و نيست اما مطمئنم با پشتكار ذاتي‌اش زندگي‌اش را آنگونه كه مي‌خواهد ادامه خواهد داد. شايد او چيز زيادي از دست نداد شايد اين ورزش ايران بود كه بيشتر ضرر كرد. كاش بيشتر در اين سخن سعدي تأمل مي‌شد كه: نه سگ دامن كارواني دريد كه دهقان نادان كه سگ پروريد!


    دهم فروردین 1388

    آخ خدا، موریس ژار ما سر عیدی مرد

    خیلی خبر بدی بود. کاش حداقل  الان و در تعطیلات نوروز و بعد از تماشای «مردی روی سیم» و تغییر علی دایی نمی‌رسید. موریس ژار در 84 سالگی مرد. برای من نه فقط آهنگساز بزرگ تاریخ سینما، که همان کسی بود که در چهار پنج سالگی، عاشق سینمایم کرد. وقتی بدو بدو پرده سالن انتظار را کنار زدم و فیلم محمد رسول‌الله روی پرده بود و سه سوار حامل پیام پیامبر (ص) در صحرا از هم جدا شدند و موسیقی ژار به گوشم خورد و شد آوای روزها و شب‌های من تا سال‌ها. تا همین حالا. و بعد هم آهنگساز درجه یک فیلم‌های دیوید لین بزرگ بود، با لورنس عربستان و دختر رایان و گذری به هند و دکتر ژیواگو، که شنیدن این آخری را به خصوص قطعه کامل تیتراژ را برای خودم ممنوع کرده‌ام. (نه فقط به خاطر ملودی فوق مشهور قطعه «لارا» که بیش‌تر به دلیل پاساژهایی که دیوارهای قلب آدم را فرو می‌ریزند.) و بعد دو انتخاب شخصی و محض دل خودم؛ یکی عمر مختار: شیر صحرا باز با مصطفی عقاد و «اسب کهر را بنگر» فرد زینه‌مان که یادم هست یک ضبط گذاشته بودم آن وقت‌ها جلوی تلویزیون که صدای بد کیفیت‌اش را از بلندگویش موقع پخش یک نسخه بدکیفیت از فیلم ضبط کنم. در صحنه ای که گریگوری پک / مانوئل آرتیگز؛ تصمیم‌اش را می‌گرفت و راه می‌افتاد برود جسد مادرش را ببیند و می‌دانست که برایش دام گذاشته‌اند. و بعد هم گذاشتم‌اش برای فیلم «آقای کیمیایی»... و همین حالا به سرم زد بروم ببینم نسخه دانلودی با کیفیت‌اش را پیدا می‌کنم، که بعید است.

    خبر بدی بود و عیدی دردناکی. که زندگی‌ها کرده‌ایم با قطعات استاد. پس خسیس بازی بس است. این غروبی گنج‌ام را به‌تان معرفی می‌کنم. آوایی که در تمام این سال‌ها همراه‌ام بوده است. قطعه‌ای از «لورنس عربستان»، نه آن تم بسیار مشهورش، که زیاد، خیلی زیاد شنیده‌اید. گنج من یک مارش نظامی است که وسط فیلم پخش می‌شود و نمی‌دانم چرا مشهور نشد و چرا در تمام این سال‌ها، دل‌ام را در چنگ‌اش گرفته‌ است. یک مارش نظامی و دل یک عشق سینما؟! موریس ژار ما همچین آهنگسازی بود.

    (برگشتم و یادم رفت بگویم که فردا پس فردا یک خاطره موریس ژاری از دیوید لین برای‌تان تعریف می‌کنم، ضمن این که بگردید و روی جلد صفحه ساوند ترک دکتر ژیواگو را پیدا کنید که جواب می‌دهد.)


    نهم فروردین 1388

     


    وای خدا جان. یک بار دیگر انگیزه برای از صبح نشستن توی جهنم آزادی. فصل قبل از اول گفتم پایه قطبی این دوره نیستم و استاد به یک شکست احتیاج دارد و این دفعه از همان اول‌اش هستیم. هر نتیجه‌ای که باشد. انگار فقط به این دلیل مربی تیم ملی نشد که بازی با سپاهان را با هم باشیم. «جادوگر» ما فقط با اجازه «ذهن‌های باز» دریبل می‌زند.

    هشتم فروردین 1388

    بعد از میامی وایس

    ساعت 24 شب: عجب شبی است امشب. بعد آن پیروزی واقعا غیر منتظره، این شبی بود که یکی از بهترین فیلم‌های این سال‌ها را ببینم. انتظار داشتم خوب باشد و نه این قدر. بعد میامی وایس مایکل مان، فیلمی این قدر قبیله‌ای نداشته‌ایم. یکی از هدف‌گذاری‌های امسال، مطرح کردن این فیلم است. امشب مستند 4 نشان‌اش داد، که غنیمتی بود، چون نسخه خوب‌اش را گیر نیاورده بودم. مستند «مردی روی سیم». روحی از سال‌های 1970 به کمال این جا بود. بنجامین باتن محبوب ماست. اما این یکی فیلم عمر و قوم و قبیله است. این یکی از دیالوگ‌هایش:

    Philippe Petit: To me, it's really so simple, that life should be lived on the edge. You have to exercise rebellion. To refuse to tape yourself to the rules, to refuse your own success, to refuse to repeat yourself, to see every day, every year, every idea as a true challenge. Then you will live your life on the tightrope

    با جواد رهبر چه کارها برایش نکنیم. ببینید کی گفتم. چه شبی بود امشب. این مستندی است که هر چیز از سینمای مدرن دوست دارم و یاد گرفته‌ام، درش هست. انگیزه‌پردازی درباره یک حادثه و تحلیل شخصیت یعنی این. یک گنج. یک زمرد. فکر کن کشف چه فیلمی، آن هم در شب باخت تیم علی دایی.



    ساعت 21 شب: گفته بودم که نیمه مهمی است. این یکی از شادترین شب‌های این روزنوشت است. پیروزی عربستان را به همه میهن پرستان، به هواداران تیم ملی جمهوری اسلامی «ایران» ( و نه تیم ملی آقای «علی دایی»)، به همه آن‌هایی که آرزوی پیشرفت این مملکت را دارند تبریک می‌گویم. هزینه‌اش از دست رفتن یک جام جهانی  بود، و این که دریبل‌هایی علی کریمی را در این جام نخواهیم دید، اما باور کنید می‌ارزید. تا باشد از این هزینه‌ها. لیاقت ما بیش از این‌هاست.


    ساعت 20 شب: الان بین دو نیمه بازی ایران و عربستان است. نیمه مهمی، خیلی مهمی در پیش داریم. نه به دلایلی که شما احتمالا فکرش را می‌کنید. بعدش با هم صحبت می‌کنیم.

    هفتم فروردین 1388

    و یک نکته دیگر چند ساعت بعد: این مطلب‌ای را که عقیل ترجمه کرده و در کامنت‌ها پیشنهادش کرده از دست ندهید، نه فقط به خاطر ترجمه خوب و اصل موضوع مقاله، دیدار با هیث لجر وقتی داشت جوکر را بازی می‌کرد (یک روز باید بالاخره بیش‌تر درباره کاراکتری که بازیگری در این شرایط خلق‌اش کرده، بپردازم)، که بیش‌تر به این دلیل که به آدم یاد می‌دهد چطور یک مقاله خوب بنویسد: http://roozgareghari20.blogfa.com/post-2.aspx

    ...و امروز تولد شیخنا:


     

    پنجم فروردین 1388

    نفهمیدم چرا کسی الیزابت تاون کامرون کرو را دوست نداشت. فیلم محبوب من. به خصوص وقتی پسر، شهر بزرگ را بی‌خیال می‌شود و قبل از خودکشی، سری به شهر کوچک زادگاه‌اش می‌زند، و آن جا خانواده‌اش را می‌بیند و فامیل‌اش را و آن صحنه‌ای که زن میانسال‌ای از اهالی فامیل، او را به  اتاقی می‌برد که قاب عک‌س‌هایی از افراد فامیل در چند نسل روز دیوار نصب شده، و بعد همه‌اش مهمانی می‌گیرند، دور هم جمع می‌شوند، حرف‌های پرت و پلا می‌زنند، آدم‌ها نزدیک به هم‌اند و همان کار منفوری را انجام می‌دهند که گاهی خواسته قلبی آدم می‌شود: در کار هم دخالت می‌کنند. این روزها من هم اورلاندو بلوم «الیزابت تاون»‌ام. با کلی عمه و خاله و پدربزرگ و پسر و دختر خاله و عمو و این‌ها و هر چه بلدم دارم رو می‌کنم که همه‌شان را خوشحال کنم و بخندانم‌شان. بعد تا وقت پیدا می‌کنم، با لپ تاپ می‌دوم توی یکی از اتاق‌های این خانه بزرگ تا سایت را آپ کنم و داگلاس سیرک نگاه کنم. ملودرام این جاست که می‌چسبد. وای خاله‌ها صدایم می‌زنند. دارند سفره می‌چینند و فردا شب که عروسی است و پس فردا که باید برویم ییلاق. یکی از آن مراتعی که پدر بزرگ‌ام آبادشان کرده است.

    و حتما باید این جا بنویسم که کامنت سیدآریا قریشی چه قدر سر حا‌ل‌ام آورد وقتی از آن جمله جان هس یاد کرد که در پرونده پدرخوانده چهار پنج سال پیش نقل‌اش کرده بودم.  یکی از مهم‌ترین عباراتی است که به عمرم خوانده‌ام. آدم‌ها این جا معمولا پیشرفت نمی‌کنند. امیدوارم درباره آریا این اتفاق نیفتد.: «و سومی هم جمله ا یه از جان هس که اگه اشتباه نکرده باشم خود شما تو پرونده ی پدرخوانده ها تو شماره ی ویژه ی بهار سال 83 ازش یاد کرده بودید با این مضمون که: "قدرت از ناممکن بودن همان آرمان هایی تغذیه می کند که ادعای حفظ شان را داشته است.»درود بر جان هس و درود بر ماریو پوزو که عید امسال و در یکی از اتاق‌های آن خانه بزرگ، کنار داگلاس سیرک، پوزو هم دارم می‌خوانم و از ترس به خود می‌لرزم و هس که جان مطالب این نویسنده بزرگ را روی هوا زده است. (هر کار کنیم، دیگر فایده‌ای ندارد. دیگر می‌دانیم که همه زندگی الیزابت تاون نیست. ماریو پوزو هم هست.)

    --------------------------------------------------

    امشب: این ایده که از مسعود شستچی می خواهند در جلسات عروسی بقیه برای سرگرمی مردم، جلسه دفاعیه‌اش را تکرار کند؛ شاهکار بود. کلاس‌اش از طنز ایران بالاتر است. باید از کشوری بیاید که خیلی بیش‌تر از این‌ها سابقه سرگرمی‌سازی دارد. ببینیم تا کجا پیش می‌رود.

    سوم فروردین 1388(کمی مفصل‌تر)

    اول عکس روز؛ مهدی عزیزی در لباس سربازی، به مثابه یکی ازهنگ تازه قیلم تازه کوئنتین تارانتینو! که البته فرمانده‌شان هنوز ازشان پوست کله سربازهای نازی را نخواسته...

    و بعد هم این که:

    آقایان و خانم ها عجب کامنت‌هایی و عجب بحث و حرفی. فعلا آن چیزی که دل‌ام می‌خواهم بگویم و بنویسم در کامنت‌‌ها جریان دارد. در بحث‌هایی با کاوه و باقی بچه‌ها. از دست ندهید. از جمله این افسانه قدیمی که در پاسخ یکی از کامنت‌ها تعریف کردم و به نظرم موضوع روز است:

    «...شاید راس می‌گی. از اول نباید جواب می‌دادم. ولی همیشه فکر کردم تصمیم‌هام بر اساس جذابیت حاصل کاره. مهمه که چی ذهن‌ام رو قلقلک بده. راست‌اش فکر کردم دو جور تلقی متفاوت از قدرت می‌تونه چه قدر بحث جذابی باشه. حالا چه فرقی می‌کنه کی مطرح کنه. و حالا می‌خوام یه داستان براتون تعریف کنم. یکی بود و یکی نبود. یه روز خورشید و باد با هم کل گذاشتن. یه رهگذر داشت رد می‌شد و این دو تا شرط بستن که چه جوری می‌تونن لباس یارو رو از تن‌اش درآرن. باد به شدت‌اش می‌نازید. پس شروع کرد و طوفان شد. باد زور زد و زور زد و رهگذر بیش‌تر و بیش‌تر لباس‌اش رو پیچید دور خودش. تا این که باد از زور و نفس افتاد. حالا نوبت خورشید بود. اون فقط درخشید و تابید و بعدش هوا اون قدر گرم شد که مرد رهگذر لباس‌هاش رو درآورد و در کمال میل و اختیار، پوست‌اش رو در معرض تابش خورشید قرار داد. اتفاقا خوبه که گاهی باد بشی. ولی حواست‌ باشه که قدرت اصلی مال خورشید‌اس. و این همون جاس که من دوست دارم واستم. از بچگی تا حالا باد زیاد دور و برم دیدم که وزیدن و وزیدن رو به‌ام یاد دادن. دستشون‌ هم درد نکنه. ولی بعدش گذاشتن و رفتن و کلی هم خرابی به جا گذاشتن. چی می‌شد اگه خورشیدهایی بودیم که گاهی وقتا برای کنار زدن حشره‌های مزاحم، فوتی هم می‌کردیم. حالا می‌گی فوت کنم؟ بی‌خیال!... راستی یه چیز دیگه. اونایی که مدام بادن، دل‌شون می‌خواد که بقیه هم همه‌اش بوزن تا هزینه و ناکارامدی که تجربه کردن، سر بقیه هم بیاد. خورشیدا اما خیال‌شون از اینم راحته. (آخی اگه بنجامین زنده بود، این حرفا رو به‌اش می‌زدم ببینم نظرش چیه بچه‌مون...)

    و این کامنتی که سرپیکو گذاشته:

    اشخاصی وجود دارند کوشا و جدی و لایق و درست که متاسفانه اوضاع و احوال مساعد حال شان نیست، در نتیجه دچار بدبختی، حسادت، یا دشمنی می شوند. (هانری باروک) اگر بزرگی و عظمت را آرزو می کنی، آن را فراموش کن و دنبال حقیقت برو، آنگاه به هر دو خواهی رسید؛ هم به حقیقت و هم به عظمت... (سنکا) آن چه هستی باش (نیچه) باید که هیچ کس جز از گناه خود نترسد (حضرت امیر ع) اندیشه های شاعرانه، تنها خواب و خیال نیست، بلکه نتیجه مطالعه ،تجربه، حافظه، و شناخت جهان است. (گوته) بین پیروزی و شکست، یک قدم بیش تر فاصله نیست و مردم از ترس شکست، شکست می خورند (ناپلئون) به جرئت می توان ادعا کرد که زندگانی حقیقی عده ای از مشاهیر و رجال، بعد از مرگشان شروع شده است. (اسمایلز) دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جایی هست. به جای آنکه جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خود را بیابید. (چارلی چاپلین) باید اعتراف کنیم که خوشبختی ما در اختیار خودمان است. وقتی در آفتاب ایستاده ایم، اگر پشت به خورشید کنیم، سایه را جلوی خود می بینم، و اگر روی خود را به طرف خورشید برگردانیم، جز نور صفا چیزی نمی بینیم. (لرد آویبوری) اعتراف به نادانی از چیزی که نمی دانم مرا شرمگین نمی دارد. (سیسرون) بگو با چه کسانی دوستی تا بگویم چگونه آدمی هستی. (امرسن) در این روزگار ما به خاطر اندیشه ها می جنگیم و روزنامه ها سنگرهای ما هستند (هاینه) آن کس که جرئت مبارزه در زندگی را ندارد، بالاجبار طناب دار به گردن می اندازد. (مثل چینی) آرام ترین کلمات اند که طوفانی را با خود به همراه می آورند. افکاری که با پای کبوتران پیش می آیند جهان را مسخر می سازند. (نیچه) آن چه را که بد می فهمیم، نمی توانیم خوب بیان کنیم. (بوالو) سیاست فاقد قلب است، و فقط مغز دارد. (ناپلئون) تا زمانی که از رودخانه بیرون نیامده ای، سر به سر تمساح مگذار. (مثل آفریقایی) مردی که در نبرد زندگی می خندد، قابل ستایش است. (برناردشاو) کاملترین نوع بی عدالتی آن است که عادل به نظر برسیم، در حالی که عادل نیستیم. (افلاطون) انسان عاقل همیشه از بدگویی هایی که از او می شود استفاده می کند. (ژرژ بانه) اگر روزی مقام تو پایین آمد، ناامید مشو، زیرا آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می آید و بامداد روز دیگر بالا می آید. (افلاطون) استراحتی که توام با مطالعه نباشد مرگی است که آدمی را زنده به گور می کند. (سه نک) کسی که از مشاهده کارهای نیک دیگران لذت نمی برد از انجام کارهای نیک واقعی ناتوان است. (لاواتر) موسیقی نیروی حیات بخشی است که به طرز اسرارآمیزی خاطره های فراموش شده دورترین روزهای زندگی را در قلب ها بیدار می کند. (داروین).


    دوم فروردین 1388(کمی مفصل‌تر): وبلاگ بچه‌ها و چند عبارت نغز:

    امروزمان به فاصله کمی از دیروز، پر و پیمان‌تر است. راست‌اش مدت‌هاست می‌خواهم درباره بر و بچی بنویسم که مدت‌هاست مشتری این کافه‌اند و بعد در گشت و گذارم در اینترنت متوجه شدم که برای خودشان وبلاگی زده‌اند (یا زده بودند - و این به جز رفقایی است که در این مدت جذب مطبوعات هم شده‌اند) از جمله  امیررضا نوری‌پرتو و امیرحسین جلالی و ساسان امیرکلالی و سیاوش پاکدامن و علی نواصرزاده  و کاوه اسماعیلی و ایمان بیات‌فر و مصطفی انصافی و سید اریا قریشی (که نقدش را بر شوالیه تاریکی باز تاکید می‌کنم که در بخش سینمای جهان سایت سینمای ما بخوانید) و.. و از باقی‌شان چیزهایی هست که در یادداشت امروز می‌خواهم به‌شان اشاره کنم. از جمله این عبارت معرکه  از هسه در وبلاگ مهتاب ساوجی: «چون آدمی به پیری رسید و کار خود را به انجام رساند حق اوست که با مرگ به آرامی روبه رو شود او دیگر محتاج دیگران نیست٬ باید از کنار خانه اش گذشت٬نفسی کشید و با خود گفت دیگر کسی در این خانه نیست.» و یک روز اگر یکی که خیلی دوست‌اش دارم قبل از خودم بمیرد، این را می‌گذارم بالای مقاله‌ای که درباره‌اش خواهم نوشت؛ و  پست آخر وبلاگ «جوکر» درباره جاده و پینک فلوید و زیدان، و همچنین این نقل قول که جواد رهبر در وبلاگ‌اش از لئوناردو داوینچی آورده:  «هیچ کس حق ندارد پیش از دست یابی به شناخت کامل از ماهیت چیزی – یا شخصی – بدان عشق بورزد یا از آن بیزار باشد... در حقیقت عشق بزرگ، ثمره دانش بزرگ است و اگر شیء – یا شخصی – را بشناسید، اما کم و ناقص، علاقه شما نیز بدان بسیار کم است؛ تا حد همان شناخت و نه بیشتر.»  و همچنین  چند نقل قول در ستون کناری وبلاگ بی‌خوابی  مربوط به سرپیکوی خودمان که هر کردم کپی نشدند و بروید همان جا بخوانید .

    و چند نکته از وبلاگ‌های دیگر. این پست در وبلاگ مسعود ده‌نمکی توجه‌ام را خیلی جلب کرد و همین یک جمله بود که: «یک دشمن هم زیاد است.»  و همچنین این جمله در گوشه و کنار یکی از وبلاگ‌هایی که دیده بودم از رابرت فراست: "Don't aim for success if you want it; just do what you love and  believe in, and it will come naturally

    و بالاخره می‌دانید که این جا یک روزنوشت سیاسی نیست، ولی این مطلب سروش روح‌بخش (خواب بزرگ) را درباره سید محمد خاتمی دوست داشتم. ربطی به این ندارد که از خاتمی خوشم می‌آید یا نه، و این که با  آن چه  در این وبلاگ آمده هم عقیده هستم یا که نه، نکته‌اش این است که دیگر امید نداشتم این حجم از واقع‌گرایی و در عین حال آرمان‌‌خواهی را در چنین دورانی در چنین نوشته‌ای ببینم.  لینک‌اش از این قرار است:  http://bigsleep.wordpress.com/2009/03/16/khatami/  و این عبارت را هم در بخش کامنت‌های وبلاگ ده‌نمکی پیدا کردم که: «امیر مومنان علی علیه السلام فرمود: در میان مردم همانند زنبور عسل باشید،درمیان پرنده ها همه پرنده ها او را ضعیف و ناتوان می شمارند و اگر می دانستند در درون آن ها چه هست(عسل) و چه برکتی دارد او را ضعیف نمی شمردند و با مردم مخالطه و معاشرت کنید با زبانهایتان و با بدنهایتان و کناره جوئی نمائید با عملها و دلهایتان(دلهای شما و عملهای شما مخالف آنها باشد)زیرا که برای مردم همان خواهد بود که کسب کرده و او را در روز رستاخیز با کسانی که دوست داشته محشور خواهد بود.» [حالا این که کجا و با چه هدفی از آن استفاده می‌کنید، دیگر با خودتان است.] و بالاخره این جمله که همچنان مهم‌ترین چیزی است که به عمرم شنیده‌ام و باز این اول سالی تکرارش می‌کنم از ملاصدرا: «خداوند بي نهايت است و لا مكان و بي زمان ولي به قدر فهم تو كوچك ميشود و به قدر نياز تو فرود مي آيد.به قدر آرزوهاي تو گسترده ميشود و به قدر ايمان تو كارگشا...» و این هم که عکس امروز، اثر ماتیاس کالکا:  

     

    اول فروردین 1388

    این هم  عکس یکی از عزیزترین صحنه‌‌های تاریخ سینما برای من. روز اول سال  - این جا.  بانو آدری هپبورن و  شون کانری در سکانس آخر رابین و ماریان.  ضمن این که سری هم به لینک های پیشنهادی خودتان در کامنت‌ها بزنید. بعضی واقعا کمیاب‌اند.  (راستی هیچ کس اشاره نکرد. گرفتید که  عکس دیروز سر سال تحویل  فیلیپ نوآره، آلفردوی «سینما پارادیزو» بود کنار گل‌های  آفتاب‌گردان؟)

    لحظه تحویل سال  1388

    سلام.  تبریک سال نو رفقا . تا باشد، بقای شما و این کافه. هر کس تا به حال پیش‌دستی کرده، به وقت‌اش تبریک‌اش را تجدید کند.  و راستی یادم رفت آرزویم را  برای خودم و بقیه بگویم. کاش همه مثل بنجامین باتن  و داریوش مهرجویی زندگی کنیم. همین طور جوان شویم تا وقتی که مثل یک نوزاد...

    و این که آها... یک نکته دیگر... فرصت خوبی است که بچه‌ها و رفقایی که مدتی است این جا سر نمی‌زنند و حق آب و گل هم دارند، برای یک دید و بازدید کوتاه هم که شده...


    شما هم بنويسيد (246)...



    سه‌شنبه 20 اسفند 1387 - 4:58

    بعد از حدود 300 تا کامنت، به نظرم باید یک روزنوشت جدید شروع کنیم با نظرها و بحث‌های تازه...

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (138)...

    چهارشنبه 28 اسفند 1387

    1- هنوز که برای تبریک زود است. اما در پاسخ به دوستانی که از همین حالا عید مبارکی می گویند, عید شما هم مبارک. (ایام عید هر روز یک کارت پستال تصویری, تبریک عید این جا دارید. به انتخاب کافه دار. شما هم می توانید با لینک در کامنت های تان پیشنهاد خودتان را داشته باشید.)

    اولی جری شاتزبرگ است, سر صحنه "مترسک":


    2- بالاخره پس از یک سال انتظار بار دیگر ماهنامه سینمایی دنیای تصویر روی دکه ها رفت. منتظرش بودیم و اتفاق افتاد. مهم ترین فایده این یک سال غیبت, این بود که فهمیدیم چیزی جایش را نمی گیرد. که جانشین ندارد. چه برای من به عنوان نویسنده و خواننده و چه مخاطب هایی که در این مدت منتظرش مانده بودند. در اولین شماره بعد از این وقفه هم علی معلم گزیده مقاله هایی را از نیمه اول دوران انتشار ماهنامه, منتشر کرده است. مقاله هایی که شاید بسیاری از شما مخاطبان سایت سینمای ما برای اولین بار با ان مواجه می شوید, با این وجود بخش مهمی از دوران سینمایی خوانی ما را شامل می شود. از میزگرد سینمای دینی گرفته (صحبت از 15 سال پیش است و نه بحث های مربوط به سینمای معناگرا در این سال ها) تا مقاله درجه یک میرشکاک درباره تفاوت اسطوره ها در ماجرای نیمروز و آژانس شیشه ای. و همچنین سه مقاله از کامبیز کاهه بعد از مدت ها, و مقاله مسعود کیمیایی درباره فرد زینه مان, و یادها و یادگارهایی از داریوش مهرجویی و ابراهیم حاتمی کیا و رضا کیانیان و امیر پوریا و شهرام جعفری نژاد و امید روحانی و نیکی کریمی و رضا درستکار و خسرو دهقان و حمید فرخ نژاد و... به خصوص به این دلیل جالب است که حس و حال و هوای یک دوره مهم از تاریخ این مملکت و سینمایش, یعنی دهه 1370 دست تان می آید که این خاصیت و کارکرد هر رسانه کار درستی است... و این که حالا منتظر شماره بعدش هستیم. اردی بهشت 1388. که سال خوب ماست.

    3- دارم به نظرسنجی مصطفی فکر می کنم. چه فیلمی را برای تماشا در لحظه تحویل سال انتخاب می کنید؟ کتاب و موسیقی را هم می شود به اش اضافه کرد.

    4- و به عنوان یک پیشنهاد اساسی دیگر به تان پیشنهاد اکید می کنم که سری کارتون های خشن کوتاه happy three friends را از دست ندهید. دانلودی اش در سایت خودشان هم پیدا می شود و اگر این کاره باشید DVDاش هم گیرتان می آمد. عید بد می چسبد.

    5- تبلیغ دوباره. پرونده های خوب بد زشت و وال ئی را در مجله فیلم را از دست ندهیدو درباره الی هم انگار بالاخره از امروز اکران شد.

    دوشنبه 26 اسفند 1387 (یک کم طولانی‌تر)  [دریم تیه‌تر، ساسی مانکن، آنتوان چخوف، سرجو لئونه و بهرام بیضایی]

    1- شماره تازه ماهنامه فیلم ویژه نوروز منتشر شد. یک پرونده درباره خوب بد زشت دارم که نه فقط مطالب‌اش را نخوانده‌اید، که عکس‌هایش را هم برای اولین بار می‌بینید به کمک صوفیا نصرالهی (آن‌هایی که از من نقد طولانی می‌خواستند، بفرمایید این هم نقد طولانی با چاشنی مقایسه پالپ فیکشن و خوب بد زشت) + یک پرونده دیگر پر از ریزه کاری برای وال - ای به کمک جواد رهبر + و یک مطلب درباره تمام این واکنش‌ها به مخالفت‌های ما به فیلم اخیر بهرام بیضایی. اه... اه... چه ربطی داشت. همین الان صدایش بلند شد. ترانه فرسیکن از تازه‌ترین آلبوم دریم تیه‌تر را شنیده‌اید؟ کلیپ‌اش را دیده‌اید؟ شدید می‌شود توصیه‌اش کرد.

    2- بخش موسیقی ماهنامه نسیم را دوست دارم. هر چند فرصت خواندن‌اش را پیدا نمی‌کنم. اما این بخش‌ از حرف‌های معرکه بابک ریاحی‌پور درباره ساسی مانکن همین‌ جا چاپ شده: «موسیقی این آقای ساسان (معروف به ساسی مانکن) جوری است که واقعا حال آدم را خوب می‌کند و این خیلی خوب است. خود من بدون تعارف خیلی وقت‌ها در خانه راه می‌روم و بخش‌هایی از آهنگ‌های او را برای خودم می‌خوانم و هر وقت که به آهنگ‌های او گوش می‌کنم، تا یک ساعت حال‌ام خوب است! طبیعتا عده زیادی از موزیسین‌ها که خودشان را زیادی جدی می‌گیرند، ممکن است به حرف‌های من بخندند. اما ای کاش آن‌ها هم می‌توانستند آهنگی بسازند که تا این حد مورد پسند مردم واقع شود و حال آن‌ها را خوب کند!» زنده باد. یک هفت هشت ده باری شاید این بخش‌‌اش را نقل کردم. می‌خورد به این یادداشتی که هفته پیش برای روزنامه خبر نوشتم:

    «چی می‌شد اگر در سال 1388 همه تصمیم می‌گرفتیم کاری کنیم که به ملت بیش‌تر خوش بگذرد؟ خوش گذشتن یعنی خوش گذشتن. و نه چیز یاد دادن، یا تعلیم دادن، یا کمک کردن، یا خدمت کردن، یا آگاهی بخشیدن، یا مهربانی کردن یا هر چیز دیگری که به فکرتان می‌رسد. اگر هدف‌مان باشد کاری کنیم که به باقی مردم زندگی بیش‌تر خوش بگذرد، آن وقت خیلی از کمبودها حل می‌شود. خود به خود و خودکار. یعنی مثلاً رستوران‌دارمان تصمیم بگیرد غذای بهتری بپزد تا مشتری‌هایش با لذت بیش‌تری بخورند، سینماگرمان فیلمی بسازد با این هدف که مردم موقع تماشای آن اوقات خوشی را سپری کنند، خودروساز ما در فکر ساخت خودرویی باشد که ملت وقتی سوارش می‌شوند، مسافرت بهتری داشته باشند، نویسنده‌مان چیزی بنویسد با این هدف که مخاطبش موقع خواندن آن مقاله یا کتاب کیف کند... هر کدام از این اتفاق‌ها که بیفتد، باور کنید خیلی از مشکلات دیگر، بی‌این که بخواهیم یا هدفش را داشته باشیم، حل می‌شود. این طوری باور کنید که در خیلی از موارد، هم کیفیت کارمان بالا می‌رود، هم آگاهی به اندازه کافی منتقل می‌شود، همه به قدری که باید به ملت کمک می‌شود، هم دینی که فکر می‌کنیم جامعه بر گردن‌ ما دارد، ادا کرده‌ایم، هم به بخشی از آرمان‌های‌مان رسیده‌ایم. فقط کافی است یاد بگیریم که از تماشای صورت راضی و خوشحال مردم لذت ببریم. این البته برعکس ظاهر ساده قضیه، اصلاً کار ساده‌ای نیست. خیلی اتفاق‌ها باید بیفتد، گیر و گورهای زیادی باید در درون هر کدام از ما حل شود، تا به این مرحله برسیم.

    حداقل در حوزه هنر که به نوعی من هم درگیرش هستم، از من بشنوید که خیلی از این احساس به ظاهر ساده دوریم. نه کارگردان، نه فیلمساز و نه روزنامه‌نگارمان، انگار حظی از لذت بردن مخاطبش نمی‌برد. کمتر یاد گرفته‌ایم گوشه‌ای بنشنیم و نگاه کنیم که چطور مخاطب ما هنگام «مصرف» دسترنج ما دارد بهش خوش می‌گذرد. این را به نظرم در حوزه علم و سیاست و اجتماع و ورزش هم می‌شود ابراز کرد. گفتم البته که رسیدن به این مرحله ظاهراً ساده کار سختی است. این که بخواهی جای کمک کردن و آموزش دادن و معنا بخشیدن و خدمت کردن و یاری دادن و... فقط و فقط هدفت این باشد که هموطن‌هایت سرگرم شوند و تفریح کنند؛ دقیقا همین دو واژه کم‌اهمیت در فرهنگ ما. آنتوان چخوف روزی روزگاری گفته بود: «برای سرگرم کردن مردم باید دوست‌شان داشته باشی.» و به نظرم این آغاز مسیری اتفاقاً سخت و دشوار است.»

    3- امشب دیگر می‌خواهم واقعا مایه بگذارم. این هم عکس‌ای از مهمانی ونیتی فیر بعد از مراسم اسکار، که از همان موقع save اش کردم برای یک شب پر رونق در کافه:

    4- اقا این forsaken دریم تیه‌تر را از دست ندهید مجددا. این هم برای آن‌هایی که می‌گویند چرا موسیقی به همدیگر معرفی نمی‌کنیم.


    یکشنبه 25 اسفند 1387

    هیچ کدام از شما هست که این خانم را به جا بیاورد؟ آنتونلا آتیلی است. بازیگر نقش جوانی‌های النا در سینما پارادیزو که حالا برای خودش خانمی شده، و سالواتوره که احتمالا هنوز عاشق‌اش است... (تورناتوره، بریجیت فوسی را هم چه خوب انتخاب کرده‌ بوده همان موقع برای نقش میانسال‌ای‌اش. کم و بیش همین شکلی بود.)


    شنبه 24 اسفند 1387

    1- نمایش تئاتر شکار روباه دکتر علی رفیعی را از دست ندهید. داستان خوب و اجرای پاکیزه و بلندپروازانه‌ای دارد که به موقع نوشته شده، با یک سیامک صفری درجه یک. واقعا درجه یک. یکی باید می‌فهمید که زندگی آقا محمدخان قاجار چه نکته کلیدی در تاریخ این مملکت دارد. فقط یک کم طولانی است. یک شب دیگر اجرا دارد فکر می‌کنم. ببینید اگر شد.

    2- مهدی معزی و نوید غضنفری در شماره عید هفته نامه همشهری جوان گفتگویی کرده‌اند با محسن چاووشی: «یک اتفاقی افتاد و من یک شب پیاده در جاده چالوس راه افتادم. وسط راه محمدرضا آمد دنبال من و در اتوبان سوارم کرد. وقتی رسیدم خانه، ملودی «کجاست بگو» را ساختم.» و این که دیدید؟ باز هم جاده چالوس.

    3- و این که حالا موضوع روز این کافه در کامنت‌ها، برگشتن مصطفی جوادی است که وقت‌اش شده انگار.

    چهارشنبه 21 اسفند 1387

    1- بعد از بازی پرسپولیس، خبرهای خوبی نبود. هم مورینیو حذف شد هم یووه.

    2- بچه‌ها لطفا کامنت‌هایی را که برای خبرهای اصلی سایت که این جا هم تکرار می‌شود؛ می‌نویسید، از جمله خبر مربوط به مسعود کیمیایی، اگر برای روزنوشت می‌نویسید، کپی‌اش را در خبر اصلی هم  بگذارید تا بحث در صفحه اصلی سایت هم ادامه پیدا کند. این چند کامنت آخر را به خبر اصلی اضافه کردم.

    3- جمله افشین قطبی در کامنتی که احسان گذاشته بود، دیوانه‌ام کرد. لامصب خیلی حرف درستی است: ".... من فک کنم وقتی که جوونیم، از خونوادمون از ریشمون هی فرار می کنیم. میخوایم آزاد باشیم خودمونو پیدا کنیم، بعد هی که پیرتر میشیم دوباره برمیگردیم به اون ریشه ها به خانواده.... وقتی که این دایره رو تموم میکنی، پاتو رو زمین میذاری خیلی محکم و با آرامش زندگی می کنی..."

    سه‌شنبه 20 اسفند 1387

    این قضیه لحن بد و بی‌حرمتی نسبت به مفاخر  فرهنگی ادامه دارد. این بار مسعود کیمیایی هم واکنش نشان داده است؛ این را تیتر یک هم گذاشته‌ایم:

    سازنده قیصر و گوزن‌ها و سلطان هم واکنش نشان داد - یادداشت مسعود کیمیایی برای «مشق آفتاب» درباره دل‌آزردگی‌اش از حوادث اخیر؛

    سال 1387 سال پرخاش جوانان به مفاخر فرهنگ معاصر ایران بود

    سینمای ما - متاسفانه سال 1387 را باید سال پرخاش جوانان به مفاخر فرهنگ معاصر ایران نامید. یعنی آن چه که ما همیشه فکر می‌کردیم در یک سرزمین سنتی انجام آن محال است، گویا در حال اتفاق افتادن است و سنت‌ها لا به لای چرخ دنده‌های کامپیوتر گیر کرده است.
    به نظر می‌رسد قرار به ائتلاف نیست. زمانی قاچاقچیان ماهی را با دینامیت صید می‌کردند اما بعد از مدتی استفاده از دینامیت منسوخ شد؛ چون تعداد ماهیانی که تکه تکه می‌شدند و از بین می‌رفتند خیلی بیش‌تر از ماهیانی بود که به درستی صید و به بازار عرضه می‌شدند. من فکر می‌کنم همه ما در حال حاضر به شدت حس همان شرایط استفاده از دینامیت را داریم. متاسفانه امسال با کسانی چون بهرام بیضایی توسط عده‌ای جوان در قالب نقد اثر رفتارهای ناشایستی شد که حق او نبود و من فکر می‌کنم اگر به همین منوال باشد؛ بعد از من و بیضایی، سال 1388 نوبت داریوش مهرجویی است که مورد بی‌مهری قرار بگیرد. من یک بار گفتم اگر ما نقد اجتماعی داشته باشیم، نقد هم خواهیم داشت. ما فقط به سینمای بهتر نمی‌توانیم فکر کنیم. بلکه باید به همه چیز بهتر فکر کنیم و همه چیز باید شکل بهتری به خودش بگیرد تا سینما هم بتواند آینده بهتر و روشن‌تری داشته باشد.


    دوشنبه 19 اسفند 1387

    آقا ایرادی ندارد اگر یک بار هم شده، احساساتی، خیلی احساساتی شروع کنیم؟ این عکس آخر از مجموعه عکسی در یک وبلاگ است که آدرس باقی و توضیح‌اش این جاست: http://hssn.ir/?p=4214

     


    شما هم بنويسيد (138)...



    جمعه 25 بهمن 1387 - 16:2

    کم کم باید از زیر سایه جشنواره فیلم فجر خارج شویم...

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (286)...

    یکشنبه 18 اسفند:

    یادداشت‌های این هفته


    مصیبت سینما آزادی، دو کنسرت، هیئت اسکار و سرقت بانک

    خوب بد زشت


    1- جشنواره فیلم شهر تمام شد. جشنواره‌ای که می‌توانست مثل همیشه در سکوت خبری بیاید و برود، اما خیلی‌ها را متوجه خودش کرد و حداقل در سینما آزادی شاهد بودم که چطور ملت برای تماشای فیلم‌ها صف می‌کشند. اگر به همین ترتیب پیش برود، یکی دو سال دیگر می تواند از پر سر و صداترین و اثر گذارترین پدیده‌های فرهنگی ایران باشد. به خصوص که چنین موضوع باب طبع و درجه یکی دارد. همه به نوعی با آن درگیریم. فقط دو تا افسوس. اولا همان جور که امیر پوریا پریروز در همین روزنامه نوشت، تماشای آثار مستند‌ش از دست من هم رفت، که تعریف‌اش را زیاد شنیده بودم. بعد هم این که در هیاهوی این جشنواره، جشنواره خوب انیمیشن کانون پرورش فکری، که همزمان برگزار می‌شد، له شد. فراموش شد. که چه خاطرات خوبی از این جشنواره دارم و آثاری در آن نمایش داده می‌شود که دیگر امکان تماشای آن پیش نمی‌آید. حالا شاید تا ته ستون رسیدم و داستان یک فیلم بزرگی که چهار سال پیش آن جا دیدم، برای‌تان تعریف کردم.


    2- گفتم جشنواره فیلم شهر و سینما آزادی و داغ دل‌ام تازه شد. یک مکان فرهنگی مثل این سینما، قرار است محل و محیطی برای دور هم جمع شدن ملت باشد. این که مردم همدیگر را در یک فضای دلپذیر ببینند، قرار است همان قدر مهم باشد؛ که فیلمی ببینند و یا چیزی بخورند یا بنوشند. و اصلا مگر می‌شود این‌ها را از هم جدا کرد. اما این چند روزی که به خاطر جشنواره فیلم شهر، مدت زمانی را در این جشنواره گذراندم، چشم‌تان روز بد نبیند، احساس کردم که سینما مثل یک پادگان اداره می‌شود. روحیه کارکنان و نگهبانان و ماموران حفظ نظم جوری بود که مردم آبروشان را دست‌شان می‌گرفتند می‌رفتند توی سالن. کارمندان سینما باید از بین آدم‌هایی انتخاب شود که از تماشای خوشحالی مردم، از این که ببینند زن و مردی در آرامش قدم می‌زنند یا فرصتی یافته‌اند تا با هم حرف بزنند، یا جوانی غرق در هیجان تماشای یک فیلم و از سر گذراندن یک تجربه هنری است، یا آدم‌هایی از طریق حضور در این مکان فرهنگی قرار است با هم آشنا شوند، لذت ببرند. با روحیه نظامی که نمی‌شود سینما اداره کرد. فرهنگ این روزهای حاکم بر سینما آزادی مرا یاد دورانی انداخت که مدرسه می‌‌رفتم و چوب مدیر و ناظم بالای سرمان بود. حیف این مکان است. مردم به در باز که جایی نمی‌روند. به روی باز می‌روند. چون می‌دانم هدف مدیران توسعه فضاهای فرهنگی شهرداری فراهم کردن چنین فضای خوب و مهربان و آرامی است، تعجب کردم که سینما آزادی با چنین شرایطی اداره می‌شود.


    3- راستی مطلب دو هفته پیش‌ام خوش قدم بود. هم علی کریمی دعوت شد تیم ملی، هم خداداد به فوتبال برگشت، هم قرار است بر اساس خبر خبرگزاری فارس، دنیای تصویر دوباره چاپ شود و هم خدا کند فیلم ابراهیم حاتمی‌کیا اکران بگیرد. داریم یاد می‌گیریم نظم‌مان را بر اساس تفاوت‌ها بنا کنیم.


    4- این روزها مدام خبر برگزاری کنسرت تازه می‌رسد، اما دو تایی که من دوست داشتم، یکی کنسرت رضا یزدانی بود که در اریکه ایرانیان برگزار می‌شد (مسئولان سالن فقط باید محبت کنند و چراغ‌ تابلوهای معرفی سالن را هنگام کنسرت خاموش کنند) و راست‌اش اجرای زنده‌اش را از آلبوم‌هایش هم بیش‌تر دوست داشتم. و این که نشان داد حالا می‌شود کنسرت برگزار کرد و در مصرف گیتار الکتریک امساک نکرد. و کنسرت بعدی یک تجربه درجه یک بود که امیدوارم برگزار کنندگان‌اش بتوانند بار دیگر تکرارش کنند. استفان وه و مارسل درن، دو پیانیست آلمانی، همان کاری را کردند، واجد همان حس و حساسیتی بودند که گفتم مسئولان و مدیران مراکز فرهنگی ما هم باید بهره‌ای از آن را داشته باشند. استفان و مارسل از مهارت‌شان در نواختن چهار دستی پیانو، نه برای مرعوب کردن مخاطب‌شان که برای سرگرم کردن‌ این مخاطب استفاده می‌کردند. آن قدر کارشان را خوب یاد گرفته بودند تا ما به عنوان تماشاگران مجذوب حرکات‌شان، نگران رنج و زحمت و تلاشی که پشت سر چنین نواختنی هست، نباشیم. که شب خوبی داشته باشیم. صحبت‌اش بود پریشب با یکی از مدیران فرهنگی کشور، که اگر هدف‌مان این باشد که به مخاطب خوش بگذرد، چه مسئول و چه هنرمند، آن وقت چطور خیلی از موانع و گرفتاری‌ها، اتوماتیک حذف می‌شوند.


    5- و حالا برویم سراغ یکی دیگر از رویدادهای پر سر و صدای فرهنگی هفته گذشته، ورود هیئت اعزامی اسکار به ایران، که با واکنش‌های فراوانی رو به رو شد. از بازیگری که به‌اش برخورد که این‌ها آمده‌اند چیز یاد ما بدهند، تا آن‌ها که عکس یادگاری می‌گرفتند و همکار روزنامه‌نگاری که درخواست بازداشت دو نفر از این هیئت و گرفتن غرامت میلیاردی از دولت آمریکا را کرده بود. گفتنی‌ها که گفته شده. به خصوص یادداشت فرهاد توحیدی در همین روزنامه اعتماد را دوست داشتم. فرقی نمی‌کند که باهاشان دوستیم یا دشمن، باور کنید همیشه بهترین و موثرترین راه برخورد، بزرگ‌منشی است. اگر می‌خواهید طرف مقابل‌تان را از بین ببرید، باز آگاهی و مهربانی بیش از تمام روش‌ها جواب می‌دهد! نه مدام عکس یادگاری گرفتن و سوال‌های پرت و پلا پرسیدن، و نه دستگیر کردن و غرامت گرفتن. این وسط فقط دلم می‌خواست محضر فرانک پیرسن را درک کنم. از نسل دهه‌های 1960 و 1970 که دو فیلم محبوب ما را نوشته است: «بعد از ظهر نحس» و از آن مهم‌تر، «لوک خوش‌دست». بعد فیلمی هم ساخته از کتابی نوشته پیتر ماس، که این پیتر ماس خودش نویسنده کتابی درباره فرانک سرپیکو هم هست که سیدنی لومت کارگردانی‌اش کرد و لومت هم که می‌دانید، همان کارگردان «بعد از ظهر نحس» است! آدم‌های خوب و مهم و موثر جهان این طوری به هم می‌رسند و این قانون طبیعت است. و بقیه که این افتخار را ندارند. مثل من که گذاشته بودم سر جلسه مطبوعاتی شنبه، پیرسن را از نزدیک ببینم، که جلسه لغو شد و فرصت از کف رفت. الکی که نیست.


    6- این یکی تبلیغ است. یک پرونده برای «خوب بد زشت» سرجولئونه برای شماره ویژه عید ماهنامه فیلم درآورده‌ام که خیلی برایش زحمت کشیده‌ام و کلی عکس و گفتگو در آن وجود دارد که تا به حال دیده و خوانده نشده. و البته یک مطلب درباره جنجال‌های اخیری که در جشنواره فجر سر نقدها پیش آمده بود.


    7- و بالاخره این که تریلر فیلم تازه مایکل مان، «دشمن حکومت» در اینترنت پخش شد. بی‌نظیر است. از حالا می‌شود سر فیلم قسم خورد. با مردانی با بارانی‌های بلند و اسلحه‌های خوش‌دست که انگار فقط برای این بانک می‌زنند که پشت میله‌های زندان نباشند!


    8- راستی، عیدتان هم مبارک.
    amirghaderi@cinemaema.com

    شنبه 17 اسفند: 1- باز هم تبلیغ برای خواندن کامنت‌های این روزنوشت. زندگی اصلی آن جا جریان دارد.

    2- خوشحال‌ام که درباره پرونده‌ای که برای «در بروژ» درمجله فیلم درآورده‌ایم، این قدر بحث شده. گیرم منفی. پس اگر پرونده‌‌ها و مقاله‌ها شماره عید را ببینید، چه می‌کنید.

    3- باز هم مجله فیلم شماره اسفند، بخشی دارد به ایم در حال و هوای جشنواره، که نویسنده‌های قدیمی و جدید ماهنامه درباره خاطرات‌شان از جشنواره فیلم فجر نوشته‌اند. این خاطره‌نویسی، جذاب‌ترین بخش مطبوعات و به خصوص مجله فیلم، به خصوص در زمان فقط مجله خوانی ما بود که حالا با این مجموعه مطلب دوباره حال و هوایش زنده شده. ضمن این که می‌شود بو و طعم نویسنده‌‌ها و منتقدان دوره‌های مختلف جشنواره با دیدگاه‌های گوناگون حاکم بر این دوره را این جا استشمام کرد. فعلا مطلب شهزاد رحمتی را از دست ندهید؛ که تا همین جایش را خوانده‌ام.

    4- و درباره دشمن ملت مایکل مان، چه خوب است که همه با تماشای این تریلر دیوانه شده‌ایم. نمای مورد علاقه من آن جاست که... همانی که در مطلب شماره نوروز مجله فیلم، در مقاله‌ای راجع به حواشی و جنجال‌های ناشی از نقدهای فیلم بیضایی، به‌اش اشاره کرده‌ام. یادتان به جزیره شاتر اسکورسیزی و آلیس تیم برتون هم باشد.  

    پنجشنبه 15 اسفند: خل شده‌ام و نمی‌دانم باید چی کار کنم. از تریلر فیلم جدید کوئنتین تارانتینو زیاد خوش‌ام نیامد. (البته یک یادداشت برای مجله امپایر یا استودیو نوشته و آنونس فیلم خودش را توضیح داده! که این خطرناک است. ولی حال پوسترش را که بردید) اما از من قبول کنید این یکی نوید یک شاهکار را می‌دهد. با هر سرعتی که دسترسی دارید، هر جور اینترنتی، فرصت را از دست ندهید. دانلود کنید و ببینید. به نماهایش، به موسیقی‌اش، به دیالوگ‌هایش... و به تمام ارجاع‌هایش به دنیای مردانه و تناقض‌های اجتماعی که ژانر گنگستری همیشه ظرفیت‌اش را داشته است. تمام‌اش را ببلعید. چیزی نمانده که اکران شود. اگر توانستید وقت دانلود کامپیوترتان را به یک تلویزیون با صفحه بزرگ وصل کنید و بلندگو‌های‌ خوب. وحید که لینک‌اش را فرستاده، آرزو کرده که کاش می‌توانستیم این یکی را هم برای اولین بار با هم ببینیم. و این خود داستان دیگری است. (راستی برنامه فردای سالن شهر فرنگ سینما آزادی خوب است. لینک خبرش: http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-366.html)

    و این هم لینکی که وعده‌اش را دادم. جایزه همه دوستانی که آنتون کاراس را می‌شناختند و در این چند ساعت اخیر برایش پیغام گذاشتند. بیش‌تر از آن‌ای بودند که انتظارش را داشتم. آهنگساز مرد سوم با آن زیتار محشرش وقتی هالی منتظر مارتین بود در یکی از بزرگ‌ترین بزرگ‌‌ترین بزرگ‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما. داشت یادم می‌رفت. این هم آن لینک موعود. و یادتان باشد که اولین بار این جا تماشایش کردید (و جالب است هر کسی بگوید از کدام نمای‌ آن خوش‌اش آمده. من؟ فردا می‌گویم.) ای بابا. بالاخره این هم لینک‌اش:

    http://www.firstshowing.net/2009/03/04/first-full-trailer-for-michael-manns-public-enemies/ و... و این هم پوسترش:



    چهارشنبه چهارده اسفند: خیلی خیلی مهم: باید زودتر می‌گفتم و هنوز یک شب دیگر فرصت دارید. چهارشنبه شب آخرین فرصت‌تان برای رفتن به تالار وحدت و ملاقات با زوج استفان وه و مارسل درن است.  هر چه بگویم خرابش کرده‌ام. اجرای فانتزی چهار دسته آن‌ها روی پیانوهای بلوتنر، نمونه کامل یک جور «آزادی ناشی مهارت» است. بامزه هستند و شورانگیز و قطعاتی نه فقط از آستوریاس و کورساکف، که حتی از آنتون کاراس اجرا می‌کنند. هر کس گفت که این آنتون کاراس دیگر کیست، جایزه اساسی دارد. این احساس من 24 ساعت بعد از دوئت استفان و مارسل است: دل‌ام برای‌شان یک ذره شده است...



    دوشنبه یازده اسفند؛ یک خبر تازه و فرصتی که برای تماشای خیلی از فیلم‌های جشنواره قبل و فیلم‌های مجوز نگرفته این سال‌ها پیش آمده است: - از امروز 12 اسفند تا روز آخر جشنواره فیلم فجر، هر روز 5 فیلم سینمایی در سالن شهر فرنگ سینما آزادی واقع در خیابان شهید بهشتی، به نمایش درمی‌آید و در میان این فیلم‌ها، آثار جالب‌ توجهی از جمله «درباره الی»، «نسل جادویی»، «شما تنها دو بار زندگی می‌کنید»، «ماه‌وش» و دیگر آثار کمتر به نمایش درآمده یا درنیامده سینمای ایران اکران می‌شوند. امیر قادری هم به عنوان منتقد مهمان در آغاز هر نمایش این فیلم‌ها را برای تماشاگران معرفی خواهد کرد. فیلم‌های روز اول از این قرار است: سئانس 15: بیست به کارگردانی عبدالرضا کاهانی، 17: شبانه روز به کارگردانی کیوان علی‌محمدی و امید بنکدار، 19: تنها دو بار زندگی می‌کنید به کارگردانی بهنام بهزادی و بالاخره 21: گراناز به کارگردانی عباس رافعی. ورود برای عموم آزاد است. برای اطلاع از برنامه کامل این سینما در روزهای آینده و باقی سالن‌های سینما می‌توانید به نشانی اینترنتی urbanfilmfest.com مراجعه کنید.

    شنبه دهم اسفند: 1- فردا بعد از ظهر یکشنبه 11 اسفند، من و آرش خوشخو در ساختمان حوزه هنری در تقاطع حافظ و سمیه ساعت 5 جلسه نقد در بروژ داریم. هر کس خواست...

    2- برایم خیلی عجیب بود که وقتی به دلیلی به روزنوشت‌های قبلی در یکی دو سال گذشته سر زدم، دیدم کلی به کامنت‌های مختلف شما رای داده شده است. ملت هنوز دارند آن‌ها را می‌خوانند که برایم عجیب و البته دل‌نشین بود. در فضای اینترنت ظاهر هیچ چیز خوبی گم نمی‌شود.

    3- لینک برنامه سینما صدای دیشب را سمیرا فرستاده و گفته این جا می‌توانید پیدایش کنید: iranseda.ir

    4- در کامنت‌های دیروز رضا پیشنهادی را مطرح کرده که فردا بیش‌تر به‌اش خواهیم پرداخت.

    3- دیروز حال عکس تترو را بردید و حالا این پوستر از فیلم تازه کوئنتین تارانتینو که دل‌ام را برده است. با همان کیفیت بالا گذاشتم‌اش تا حرام نشود. الان که مهدی عزیزی رفته سربازی، تماشای این پوسترها (که باقی‌اش را می‌توانید در بخش سینمای جهان سایت ببینید) جواب می‌دهد!

    جمعه نهم اسفند: امشب ساعت ده شب در برنامه سینما صدای رادیو گفتگو با حسین معززی‌نیا و فرزاد حسنی قرار است درباره اسکار امسال حرف بزنیم. و این که این عکس را نگه داشته بودم که امروز این جا خرج‌اش کنم، از «تترو»، فیلم تازه فرانسیس فورد کوپولای بزرگ...



    کامنت بهروز خیری... و چه قدر امشب شب من است

    چهارشنبه هفتم اسفند: 1- پرونده «در بروژ» بالاخره در این شماره ماهنامه فیلم چاپ شد. گفتگوی جواد رهبر با مدیر فیلمبرداری‌اش و همچنین متن‌هایی از خود جواد و صوفیا نصرالهی را آن جا بخوانید. یادداشت من هم امیدوارم سرآغاز بحث‌ای باشد که در فیلم‌های بعد و متن‌های بعد ادامه‌اش دهیم.

    2- الان خوشحال‌ام. خیلی هم خوشحال‌ام. کامنت‌های آخر کاوه اسماعیلی و مقاله بهروز خیری به وجدم آورده‌اند. بهروز انرژی داده، خستگی سالیان را از تن‌ام در آورده. این که دارد به «سینمای ما» و «صنعت» و «سفره» اشاره می‌کند، و و نقل قول بی‌نظیرش از هنری فورد و مازلو... خیلی خیلی خوشحال‌ام. معلوم است؟ حالا دیگرانی هم هستند که کمک‌ام کنند حرف‌مان را روشن‌تر و واضح‌تر بزنیم. و این معنی‌اش این نیست که در همه چیز هم سلیقه‌ایم.

    «پدر روزنامه مي‌خواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي‌شد . حوصله پدر سر رفت و صفحه‌اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش مي‌داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد .

    بيا! كاري برايت دارم . يك نقشه دنيا به تو مي‌دهم ، ببينم مي‌تواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟

    و دوباره سراغ روزنامه اش رفت . مي‌دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت .

    پدر با تعجب پرسيد: مادرت به تو جغرافي ياد داده؟

    پسر جواب داد: جغرافي ديگر چيست ؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود . وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنيا را هم دوباره ساختم. »

    پائولو كوئيلو پدران، فرزندان، نوه‌ها

    بهرام بیضایی را از زمان «عمو سیبیلو» دوست دارم. فکر کنم سال 56 یا همان حوالی بود که فیلمهای کانونی کوتاه بسیار زیبایی همچون «رهایی»، «ساز دهنی» در ذهن کودکیمان برای همیشه نقش می بست. موضوعش در باره یک سری بچه بود که فوتبال بازی می کردند و یک پیرمرد بد عنق که توپشان را پاره می کرد. یک چیزی توی همین مایه ها بود. فکر می کنم برخورد نسلها بود و از این حرفها که همان موقع هم عجیب حس هم ذات پنداری ایجاد می کرد. «رگبار» با فنی زاده بسیار عزیزش که نمی دانم ما را چرا زود تنها گذشت و رفت و یک پروانه معصومی عالی که نمی دانم بعدها چه بر او رفت. از معدود فیلمهای بیضایی که آدمها برجسته تر از فضا ها بودند. بعد هم «شاید وقتی دیگر» که برایم بسیار عزیز بود، با همه رمز و رازهایش و مایی که هرمونتیک را تازه کشف کرده بودیم و به تعبیر و تفسیر تمامی نشانه ها می نشستیم و تکنیک ساختی که به جرات می گویم سرو گردنی بالاتر از تمامی ساخته های هم دوره اش بود.«باشو» هم سوسن تسلیمی فوق العاده اش را داشت و کودکی که بیضایی خیلی وقت بود که دیگر کمتر از آنها برایمان می گفت. چقدر زیاد دوست داشتم عکس سوسن تسلیمی را با روسری که دهانش را با آن می بست و سرش را نیز. «چریکه تارا» و «مرگ یزدگرد» افسوسی بود برای عدم اکران عمومی شان.«مسافران» برایم ضیافتی بود و آیینه ای از پیروزی ایمان و باور. «سگ کشی» هم با هر لایه اش درگیرمان می کرد و دوران گذری بود از معصومیت و پاکی به دورانی پیچیده و خاکستری. در این بین نمایشنامه هایش بود و فیلم نامه هایش. یادم می آید چقدر زور زدم تا نوشته سیاه شده رویش را در اول نمایشنامه «آرش» خواندم که چیز در این مایه ها بود که این نمایش به علت عدم تسلط بازیگران با زبان پارسی در سال فلان اجرا نشد. زبان و پارسی بودن برای بیضایی جایگاه ویژه ای دارند و این ویژه بودن وقتی که گزارش ناشنال جیوگرافی را می خواندم که ایران و ایرانی بودنمان را در ابعادی وسیع مدیون همین زبانمان علیرغم تمام هجمه ها و ویرانی ها بوده ایم برایم ارزشی مضاعف می یابد. ایرانی بودن را نه به خاطر مرزها و خاک و مسایل فیزیکی که به خاطر مردمانی که در آن زیسته اند و صلح و آرامشی که علیرغم ترک، کرد، لر، گیلکی، مازنی، بلوچی، ترکمنی، عرب، پارسی و ... بودن برایمان به ارمغان آورده دوست دارم. به یاد می آورم تشبیه زیبایی شاعر اهل کشور آذربایجان را در بزرگداشت شهریار که می گفت «دگنک با تمامی کلفتیش وقتی به زمین کوبیده می شود باد و باران موجب سرنگوینش می شود ولی یک نهال نازک با تمام کوچکی و ضعیف بودنش تمامی اینها را تاب می آورد چون ریشه دارد.» ریشه ها اصل هستند برای تکثیر و جوانه زدن و میوه شدن. برای همین باید قوی باشند و پابرجا ولی نه همه چیزمان و مایه افتخارمان چرا که ما نیستیم که انتخاب می کنیم در کدام خاک برویم ولی ما هستیم که می توانیم در نگهداری و هرس کردن درخت و میوه هایش که از این ریشه ارتزاق می کند نقش داشته باشیم. باید دینمان را به آب و خاکی که از آنها قوت گرفته ایم ادا کنیم بدون حب، بغض، دگم و افراطی بودن. برای ماندن به ریشه ها نیاز داریم و برای بالیدن به هرس و نگهداری برای همین هم به بهرام بیضایی نیازمندیم و هم به امیر قادری. بحث بهرام بیضایی یا امیر قادری شامل خیلی از چیزها می شود. گذشته، ریشه ها ، حال ، مدرنیته، نسلها، نیازها، فرهنگ، صنعت، هنر، ... و از آنجایی که در تمامی این حوزه ها صاحب نظر نیستم لاجرم واجد شرایط رای صادر کردن نیستم ولی به عنوان یک مشاهدگر روایتم را می گویم روایتی که با قیاسش با دیگر روایت دوستان و صاحب نظران همیشه سعی در کامل تر کردن و بازنگریش دارم. تصور می کنم مردمان این خاک بوم مثل مردمان این عصر کم حوصله هستند ولی کم شعور، هرگز و این نکته، نکته اساسی است. یک صاحب تریبون در هر مدیومی اگر به مخاطبش احترامی قایل هست باید به این ویژگی عنایت خاصی داشته باشد. کار و کارنامه بیضایی آنقدر پربار و ارزنده هست که نیازی به شناساندن بیشتر نداشته باشد ولی برعکس کار و کارنامه امیر قادری شاید قدری نیاز به تعبیر و تفسیر داشته باشد. من اعتقاد ندارم هر منتقدی یک خالق اثر ناتوان در درونش دارد. شاید این طور باشد ولی این یک اصل نیست. وقتی که امیر قادری شروع به نوشتن کرد من بنا به عللی از مطبوعاتی که تا واو به واوش را نمی خواندم راحتی نداشتم دست کشیده بودم. برای همین تعبیر و تفسیرهایم منحصر به امیر قادری سینمای ما هست. هنری فورد می گوید با هم بودن آغاز ، با هم ماندن پيشرفت و با هم كار كردن موفقيت است.

    Coming together is a beginning. Keeping together is progress. Working together is success.

    سینمای ما را دوست دارم چرا که سینمای من نیست و با اینکه امیر قادریش قدری زیاد است ولی این دیگرانش را کم رنگ نمی کند. و این برای من که ضعف اصلی مان را در گروه نبودنمان میدانم خیلی خیلی عمده است برای منی که به جماعت ایمان دارم و طی تجربه هایم دیده ام و لمس کرده ام که این جمعیت چقدر سخت جماعت می شویم میدانم که این سینمای ما شدن و سه سال ادامه دادن که امیدوارم به صدها سال برسد یعنی چه و این برایم خیلی ارزش دارد. ارزشی بیش از تمام کارهای استادم بهرام خان بیضایی که خیلی خیلی دوستش دارم. در یکی از کامنت هایم نوشته بودم بسیاری از دوستان و دشمنان امیر قادری هنوز نمی دانند او دارد چه کاری می کند نمی دانم چقدر از این کارها آگاهانه هست و چقدرش مربوط به رسالت و شاید ناخودآگاهش ولی هر چه هست کاری است که جایش در جامعه ما خیلی خالی است و هر کسی در هر جایگاهی باید از این حرکت حمایت و پشتیبانی کند. فکر نکنید پیاز داغش را زیاد کرده ام نه من چند بار هم گفته ام که نه شیفته امیر قادری هستم و نه تمام سلیقه هایش دربست مورد قبولم هست ولی کاری که شروع کرده کار مقدسی و همه ما باید کمکش کنیم که ره تاریک و لغزان است. تازه فقط جماعت شدن تنها حسن این مجموعه نیست و احترام گذاشتن به شعور این مخاطبین کم حوصله ویژگی دیگرشان هست. حسن دیگر برخورد صنعت گونه با این مدیوم است. حتما می گویید اینکه حسن نیست. آمار بیکاران را می دانید؟ میدانید چه تعداد خانواده می تواند از سفره این صنعت روزی بخورد. پتانسیل این حوزه را می شناسید؟ فن سالاران را ارجح می دانید یا روشنفکران را؟ می دانید چه چیزهایی امنیت سلامت و شادابی جامعه را به خطر می اندازد؟ می دانید در حوزه تولید و صنعت چقدر مشکل داریم؟ راستی سینمای ما چقدر حرفه ای است؟ چند تهیه کننده حرفه ای داریم؟ چرا بیضایی باید بنشیند و حساب ستون بدهکاریهایش را جمع بزند؟ مگر فیلمهای بیضایی اکثراً اول که نه و لی جزو بالاهای جدول بفروشها نیستند؟ و هزاران هزار سوال از این دست که ریشه بیشترشان در صنعتی فکر نکردن و صنعتی نبودنمان است. شاید بعضیها اصلاً با صنعت و صنعتی بودن مشکل داشته باشند. ولی صنعت الزامی است در برآورده کردن نیازهای درجه اولی مثل خور و خواب و ضرورتهای زندگی. بدون صنعت ره به جایی نخواهیم برد. از نظر ابراهام مزلو براى بعضى افراد كه در سطح نیازهای فیزیکی به طور جدى محرومیت دارند، اين امر موجب مى‏شود كه امكان رسیدن به نيازهاى بالاتر هرگز برايشان مقدور نشود. براى اين افراد، همين قدر كفايت مى‏كند كه چيزى به دست آورند و به قدر كافى بخورند. به عبارت ديگر، مزلو معتقد بود: افرادى كه هميشه نيازهاى اساسى‏شان ارضا شده باشد، بعدها، كم‏تر تحت تأثير آن نيازها قرار خواهند گرفت. شاید این صنعت نیست که شائبه بد بودن را در بسیاری ایجاد می کند. بلکه به کارگیری بد آن در دست معدودی است که این مشکل را ایجاد می کند.یکی از بزرگترین خصوصیت های اکنونمان سرعت تغییرات است و کیفیت آن. با مقایسه سالهای نه چندان دور و چرخه عمر پدیده ها، متوجه کوتاه تر شدن هرچه بیشتر این چرخه ها می شویم. شنیدم در برخی شاخه ها مدرک دکترا را برای تنها 4 سال معتبر میدانند و برای تمدید آن شخص می باید تز جدیدی ارایه کند. در رشته IT نیز مدرکها با اعتباری عموما 3 ساله صادر می شوند. زمانی بود که تنها دسترسی به اطلاعات و انحصار منابع مزیتی برای دارنده این منابع به حساب می آمد ولی الان با دسترسی عموم به بیشتر این منابع سرعت پروسس و تولید دانش از این اطلاعات است که مزیت ایجاد می کند. در ایام نسبتاً دور نثر بیضایی شدیداً برایم جذاب بود و تازه، نثری که از تاریخ بیهقی می آمد( که البته این را بعد تر ها دانستم.) و با قالبی کهنه، نگاهی نو با خود برایمان داشت. انتظارمان این بود که این نثر از گذشته های دور به آینده برسد ولی تنها تا گذ شته ای نزدیک برایمان امتداد داشت و این یکی از انتظاراتی بود که برآورده نشد. انتظار دیگر به بار نشستن این همه تلاش و ممارست و ابرام بود که طی این سالیان سال آن موهای قشنگ بور را رفته رفته سپید کرد ولی این سپیدی روز به روز امیدمان را به تاریکی برد. امیدمان این بود که استادمان راهی برای ساختن فیلم خودش بیابد که با این همه استعداد و قابلیت و تجربه انتظار نامعقولی نبود. به طور نمونه می توان به یلماز گونی اشاره کرد که فیلم محبوب اش را از زندان ساخت و با کارگردانی دیگر به نام شریف گورن. فیلمی به نام راه که نخل کن را برنده شد. استاد آنقدر خروجی و تولیدی دارد که مدیونش باشیم و بابت این انتظارات هم چیزی به ما بدهکار نباشد ولی اگر این طوری می شد چی می شد. ایراد از ماست که به کم از بهترین قانع نیستیم. گذشتن از گذشته انتظاری است که هنوز هم امید وقوع اش را با خود داریم برای استاد. نمیدانم استاد چقدر با اینترنت، کامپیوتر، دیجیتال، یوتوپ، اسکایپ، گوگول، پرتال، اینترانت، سازمانهای مجازی و مفاهیمی از این قبیل آشنا است. حداقل باید با وبلاگی چیزی حضوری در اینترنت تا امروز داشت که تا جایی که میدانم ندارد. دنیای استلیزه بیضایی باید از گذشته به آینده امتداد می یافت. در مقاله نشنال جیوگرافیک مطالب جالبی می شد یافت یکی از آنها هم مطلبی بود در مورد ایهام، نشانه ها و علاقه ما به نشان ندادن شفاف و دقیق مکنویات قلبیمان به خاطر سوابق تاریخیمان. شاید ریشه دوست داشتنهای ایجاز، کنایه، ایهام و ابهام در ما هم از همین جا می آید. ولی این با کم حوصلگیهای کنونی و سرعت زندگی مورد نیاز عصر حاضر بایدهای جدیدی حاکم کرده که بدون توجه به آنها دچار خیلی خسارتها خواهیم شد.

    بهرام بیضایی را خیلی دوست دارم ولی امروز برای ساختن فردا به امیر قادری بیشتر نیاز داریم.

    آخر اینکه با سرمایه گذاری در مشترکاتمان که کم هم نیستند خیلی بهتر و بیشتر و نتیجه بخش تر از هم دیگر می توانیم انتقاد کنیم.


    سه‌شنبه ششم اسفند:  همه دعاهای امشب ما برای پیروزی «آقای خاص»، که خیلی‌ چیزها ازش یاد گرفته‌ام:

    دوشنبه پنجم اسفند - 2: اين يادداشت امروز من است از سري يادداشت‌هاي هفتگي‌ام در روزنامه اعتماد. و خيلي دل‌ام مي‌خواست سر اين جور مباحث هم حرف بزنيم و نه فقط اين كه به فلاني توهين شده يا نه. به هر حال دغدغه اين روزهايم همين‌هاست (باقي حرف‌هاي امروز درباره اسكار و اين‌ها پايين اين مقاله آمده.)

     

     پذيرش ياغي؛

    علي کريمي، خداداد عزيزي و «به رنگ ارغوان»

    بي نظمي؛
    اين روزها علي کريمي در تيم ملي ايران بازي نمي کند، تا چند هفته پيش نزديک بود از تيم پرسپوليس هم اخراج شود و با وجود بازي فوق العاده جذابش در داربي اخير استقلال و پرسپوليس، در برنامه ورزش از شبکه دو اسمش حتي به عنوان يکي از چهار بازيکن برتر اين مسابقه هم برده نشد. چند ماه پيش هم چنين اتفاقي براي خداداد عزيزي افتاد. خداداد هم يکي از جذاب ترين مهره هاي ليگ فوتبال ما بود که تماشاي هر کدام از گفت وگوهايش حداقل به لحاظ ريتم گفتار و آکسان ها و درک و تعبيرها و سطح بالاي طعنه هايش، يک تجربه شاهکار بود. اين اتفاقي است که در سطحي ديگر مثلاً در سينماي ايران هم دارد اتفاق مي افتد. تعداد فيلم هاي پشت خط مانده، از به رنگ ارغوان و سنتوري گرفته تا آتشکار و صد سال به اين سال ها (البته اين فيلم آخري را نديده ام)، دارد زياد مي شود و تعدادي از فيلمسازهاي خوب ما خود به خود سراغ آن فيلم و پروژه يي که دوست دارند بسازند، نمي روند. چند روزنامه و مجله موثر و خوبي هم که تا چند وقت پيش چاپ مي شدند، ديگر روي دکه ها نيستند، از جمله دنياي تصوير.

    نظم؛
    و اين شايد به خاطر تلاش فراواني است که از سوي مديران مملکت براي يکدست کردن و بي خطر و حاشيه برگزار کردن اغلب رخدادها به خرج داده مي شود. من يک روزنامه نگار و نويسنده سينمايي هستم و به هيچ عنوان در حوزه سياست حرف نمي زنم. بحث من اتفاقاً کاملاً در حوزه هاي غيرسياسي است. از جمله در هنر و از جمله در ورزش. و البته اين اتفاق هايي که درباره اش صحبت کرديم (از جمله کنار گذاشتن علي کريمي) شايد بيشتر در بخش غيردولتي اتفاق بيفتد. دارم درباره يک جور محافظه کاري صحبت مي کنم که در ابعاد و اشکال مختلف حتي در بخش خصوصي و در روحيه تک تک مردم ما دارد نهادينه مي شود. به نظرم کشور ما تازه دارد گام هاي اوليه اش را در مسير قانونمندکردن و ساختارمندکردن همه چيز برمي دارد. اتفاقاتي که در هنر و ورزش ما مي افتد، اغلب ريشه قانوني دارد تا فراقانوني، و يادم هست که مثلاً در گفت وگويي که چند ماه قبل با رئيس کل اداره نظارت و ارزشيابي معاونت سينمايي جناب آقاي محمد اربابي داشتم، تاکيدشان مدام روي اين نکته بود که تمام سعي اش را به خرج داده تا به عنوان به قول خودش يک پليس سر چهارراه، سعي کند قانون را براي تمام فيلم ها به شکل يکساني اجرا کند. اين تلاش براي اجراي هرچه بهتر قانون، حتي در سخت گيري هاي اخير نيروي انتظامي در اجراي قوانين راهنمايي و رانندگي هم دارد خودش را نشان مي دهد. اين تلاش براي قانونمندکردن همه چيز خيلي خوب و قطعاً يکي از مسيرهاي گسترش توسعه در کشور ما است.

    پذيرش ياغي؛
    اين وسط اما مي خواستم به اين نکته اشاره کنم چنين درکي از قانون و قانونمداري، شايد تمام ابعاد يک موضوع و پديده و ماجرا را دربر نگيرد. به نظرم در شرايطي که چه نهادهاي خصوصي و چه نهادهاي دولتي ما براي گسترش اجراي سختگيرانه قانون در حوزه ها و سطوح مختلف تلاش مي کنند، بهتر است نگاه همه جانبه تري به اين موضوعات داشته باشيم. سعي ما براي قانونمدار کردن و يکدست شدن جامعه بايد طوري باشد که مهره هاي نامتجانس و متفاوت را نسوزانيم. درک مان از اجراي قانون بايد طوري باشد که حضور و نفوذ هر ويروسي را عاملي براي بيمار شدن کل جامعه در نظر نگيريم. اجراي دقيق نظم و قانون در يک جامعه يکدست به جاي خود، اما اگر به اندازه کافي براي دريبل زدن علي کريمي و اظهارنظرهاي خداداد ارزش قائل نشويم و به ابراهيم حاتمي کيا اجازه ندهيم که به رنگ ارغوانش را بسازد، آن وقت با مشکلات تازه يي رو به رو خواهيم شد. بايد تلاش کنيم اجراي قانون به شکلي باشد که آدم هاي متفاوت جامعه توان مقداري مانور را داشته باشند. دستور رئيس جمهور براي نمايش درباره الي در جشنواره اخير فيلم فجر، گامي به اين سو بود. به لحاظ قانوني مي شد دلايلي براي عدم نمايش فيلم بسيار خوب اصغر فرهادي تراشيد، نکته اما اينجاست که در اين صورت چه فرصتي از دست مي رفت. هدف ما ايجاد امنيت و کمک به توسعه کشور است و اين تنها با اجراي خشک قانون و يکسان سازي بيش از حد جامعه محقق نمي شود. فکر مي کنم امنيت جامعه در شرايطي محقق مي شود که چنان محيطي فراهم کنيم که علي سنتوري سنتورش را بزند، علي کريمي دريبلش را و خداداد عزيزي حرف هاي تند و تيزش را. «به رنگ ارغوان» ساختن ابراهيم حاتمي کيا هم قطعاً بيشتر به نفع خودش و جامعه اش است؛ تا «دعوت» و «حلقه سبز» ساختنش. در چنين فضايي بايد مقداري جا باز کنيم براي نخبه هاي جامعه که پيش بروند، گاهي اشتباه کنند و در عوض با شور و اشتياق شان، با نور چراغ هايشان، مسير را به ما نشان دهند. داستين هافمن در نقش «لني» فيلم باب فاسي، به حافظان حفظ نظم گفت شما به ما نياز داريد تا هر وقت از مسير خارج شديد بهتان خبر بدهيم. اين هم يک جور نظم است. بايد جامعه يي بسازيم که توان پذيرش اين مقدار ويروس را داشته باشد. اينها ديگر ويروس نيستند، واکسن اند. ديده ايد اين بچه سوسول هايي را که سرما و گرما نديده اند و بعدش تا يک باد بهشان مي خورد مريض مي شوند؟ اگر همين خداداد عزيزي در کار نبود، بازي را به استراليا باخته بوديم.

    ---

    پس براي علي کريمي نقل مي کنم و براي همه آنهايي که از تماشاي نمايش او در تيم ملي محروم شده اند، اين بخش از کتاب «فوتبال در آفتاب و سايه» اثر ادواردو گالئانو و ترجمه اکبر معصوم بيگي (نشر ديگر) را؛ «بازي به صورت نمايش درآمده است با چند قهرمان اصلي نمايش و تعداد زيادي تماشاگر؛ فوتبال براي تماشا. و اين نمايشي است که به صورت يکي از سودآورترين کسب و کارهاي جهان درآمده است. و نه براي بازي، بلکه تقريباً براي جلوگيري از بازي سازمان مي يابد... فوتبالي که شادي را نفي مي کند، تخيل را مي کشد و بر جسارت و شجاعت مهار مي زند. اما خوشبختانه هنوز مي توانيد در زمين بازي، ولو فقط براي يک بار در فواصل طولاني، فلان تخم جن جسور را ببينيد که نمايشنامه را کنار مي زند و مرتکب اشتباه فاحش دريبل کردن کل طرف مقابل، داور و جمعيت جايگاه تماشاگران مي شود، و اين همه براي لذت در آغوش کشيدن ماجراي آزادي است.».


    دوشنبه پنجم اسفند - 1: گزارش لحظه به لحظه اسکار را که یکی از بی‌مزه‌ترین مراسمی بود که دیده‌‌ام، در سایت گذاشته‌ایم و همچنین مطلبی که در این باره نوشته‌ام. فقط یک نکته‌اش را گذاشته‌ام برای این جا. برای خودمان. آن جا که برای معرفی فیلم بنجامین باتن کلیپی پخش کردند که خیلی بی‌ربط تصاویری از بوچ کسیدی و ساندنس کید و پدرخوانده در آن گنجانده شده بود. نمایی که ردفورد پشت میز نشسته و دارد به حریف‌اش نگاه می‌کند و زاویه نگاه لنز و بازیگر در کامل‌ترین شکل خودشان قرار دارند. خواستم بگویم این هم یک نشانه دیگر در این باب که «ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن» به یک کلاسیک تبدیل خواهد شد. فیلمی‌ برای پدر و پسران، برای عشاق و برای مردمی که زندگی می‌کنند و فیلم می‌بینند.

    شنبه سوم اسفند: قبلا برایم زیاد مهم نبود. ولی عجالتا امسال و در چنین اوضاعی خوشحال شدم که فیلم‌های اول تا سوم بهترین‌های جشنواره فجر نویسندگان و منتقدان ماهنامه فیلم، همان فهرست اول تا سوم انتخابی من بودند: 1- درباره الی، 2- عیار 14 و 3- اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر.

    جمعه اول اسفند:

    در روزهای جشنواره فیلم فجر امسال، جای مجید اسلامی در سالن رسانه‌ها خالی بود و مهرزاد دانش هم در مطلبی به این نکته اشاره کرد. رو در رو از مهرزاد به خاطر این توجه‌اش تشکر کردم و مطلب‌اش را هم در سایت سینمای ما بازتاب دادیم. ولی هنوز حسرت‌اش با من است که چرا در آن هیاهوی جشنواره (و فشاری که به دلایل مختلف بیش‌تر از هر وقت دیگری بر دوش‌مان سنگینی می‌کرد) دنباله حرف‌اش را نگرفتم. کمی از این حسرت این جوری جبران می‌شود که همین حرف‌ها را بنویسم و این که لینک گزارش آقای اسلامی درباره جشنواره فیلم فجر را این جا بگذارم. برای آن‌هایی که احتمالا هنوز نخوانده‌اند: http://www.haftonim.blogfa.com/

    (کامنت‌ها را هم همچنان از دست ندهید. کم کم دارم مطالب اصلی‌ام را و حرف‌ای که می‌خواهم بزنم، در واکنش به این کامنت‌های جذاب و پایین هر کامنت می‌نویسم تا این جا!)

    پنج‌شنبه 30 بهمن:

    اول این که کامنت‌های دیروز و امروز روزنوشت را از دست ندهید. کافه گرم و گیراست و داریم با هم حرف می‌زنیم. اغلب‌اش درباره ماجرای یادداشت‌های جشنواره من است. ولی چیزهای خوبی لا به لایش برای همه پیدا می‌شود. بعد هم این که این ماجرای یک پرونده عمری برای دیوید لین جدی است. هر کس مطلب خوبی، چه ترجمه و چه ارجینال دارد رو کند. ای‌میل مرا هم که دارید:ghaderi_68@yahoo.com این مطلب ساسان گلفر در سایت خبر آن‌لاین را هم دوست داشتم.

     «نمودارهای فروش حراج اینترنتی eBay نشان می‌دهد که سینماروهای عادی چندان با رأی‌دهندگان آکادمی اسکار موافق نیستند و آمار فروش گیشه سینما و دی‌وی‌دی هم این نظر را تأیید می‌کند. به گفته تام اونیل یادداشت نویس سایت پیش‌بینی جوایز اسکار موسوم به TheEnvelope.com : «فروش در حراج eBay شاخصی است که نشان می‌دهد طرفداران عادی فیلم‌های سینمایی پولشان را برای چه فیلم‌ها و بازیگرانی حاضرند خرج کنند. این همان به اصطلاح آرای منتخب مردم است.» در حالیکه صاحب نظران هالیوود تقریباً مطمئن هستند که پسرک هندی «میلیونر زاغه نشین» در رشته بهترین فیلم جوایز اسکار «بنجامین باتن» خلاف جهت زمان را با فاصله‌ای زیاد پشت سر خواهد گذاشت، آمار فروش اینترنتی نتیجه دیگری را نشان می‌دهد.

     طبق اعلام سایت eBay تعداد 491 شیء  یادگاری «بنجامین باتن» با میانگین قیمت 20 دلار به فروش رفته و یک ژاکت چرمی موتورسواری مشابه با آنچه برد پیت در این فیلم بر تن داشته به قیمت 1999 دلار گران‌ترین آنها بوده، در حالی که از «میلیونر زاغه نشین» 297 قطعه با میانگین حدود 14 دلار فروخته شده که گران‌ترین مورد پوستری با امضای دنی بویل کارگردان و دیو پاتل و فریدا پینتو بازیگران فیلم به قیمت 304 دلار بوده است. برد پیت با 4504 قطعه فروخته شده بسیار فراتر از دو بخت اصلی اسکار یعنی شان پن «میلک» با 1382 و میکی رورک «کشتی گیر» با 880 اثر است...»

    این وسط البته شهرت براد پیت موثر است. ولی گفته بودم برای‌تان که بنجامین باتن... می‌شود فیلم عمر خیلی‌ها... (تو رو خدا ارزش‌گذاری را بگذارید برای بعد) و این تازه اول‌اش است.

    چهارشنبه 29 بهمن:

     این یکی یادداشت را بعد از تمام حواشی هولناک‌ای که در زمان جشنواره و بعدش درباره یادداشت‌های ما به راه افتاد نوشتم. بخوانید و بحث را ادامه دهید. این جا به همین بحث‌ها و اظهار نظرهای موافق و مخالف زنده است. بعد هم این که کنسرت  MUSE در ویمبلی 2007 را از دست ندهید. تماشای نسخه تصویری‌اش یک تجربه ناب است. هر ثانیه‌اش، دقیقا هر ثانیه‌‌اش نکته دارد. ضبط این مراسم دقیقا همان فیلمی است که دوست داشتم خودم کارگردانی‌اش می‌کردم. خود ترانه‌ها هم که... (راستی سرعت معرفی فیلم‌ها و موسیقی‌ها وکتاب‌های دوست داشتنی پایین آمده‌ها...) و این که کامنت «نقاش خیابان چهل و هشتم» را چه قدر دوست داشتم. این روزها فلسفه زندگی را باید چنین تیز از نوک رسانه‌ها چنگ زد. 

    بحث بر سر واکنش‌های ما به فیلم بهرام بیضایی ادامه دارد؛


    ما بی‌حرمتی کردیم، اما یکی پاسخ سوال‌هایمان را بدهد

    طوفان جشنواره خوابیده و حالا ما مانده‌ایم و بازتاب‌ها و واکنش‌هایش. این روزها برگشته‌ام و دارم انبوه واکنش‌های چاپی و اینترنتی را می‌بینم و می‌خوانم که بیش از آنکه درباره جشنواره و فیلم‌هایش باشد، انگار درباره نوشته‌های ماست و نقد و نظرهایی که مثلا در برابر فیلم بهرام بیضایی داشته‌ایم؛ و ترسناک است که همه این حرف‌ها و نوشته‌ها، جوری ابراز می‌شود که انگار هیچکس خود مطالب را نخوانده است. انگار نه انگار چی خواسته‌ایم بگوئیم و چی خواسته‌ایم بنویسیم. حالا تمام آنچه مهم به نظر می‌رسد، هیاهو بر سر حفظ حرمت استاد یا عدم رعایت چنین حرمتی است. حتی وقتی ایرج رامین‌فر در مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر رفت روی سن، باز چیزی از دغدغه‌ها و نظرها و آنچه ما مطرح کرده بودیم، نگفت. باز بحث سر این بود که حرمت‌ها رعایت نشده و استاد دل‌آزرده شده و اینها. هیاهو همچنان بر سر حاشیه‌هاست و نه اصل ماجرا. هیچکس حواسش به این نیست که «وقتی همه خوابیم»، چطور نمونه بسیار مناسبی است برای بحث بر سر کمبودهای اصلی روشنفکری ایرانی. اینکه چرا هیچوقت این روشنفکری مسئولیت کار خودش را به عهده نگرفته است. اینکه مبارزه با مظاهر قدرت و ثروت را به هر دلیل و شکلی، مقدس شمرده و هیچ به این فکر نکرده که این مبارزه کور که قطعا در موارد و مباحثی می‌تواند لازم باشد همیشه به نفع مردم و جامعه بوده یا خیر. اینکه روشنفکری ایرانی چه نسبتی با توسعه یافتگی و تولید برقرار کرده، که این مبارزه دائمی ظاهرا روشنفکرانه چطور به اندک هل و تغییر شرایطی معمولا تبدیل شده به حرکتی، در جهت مخالف خودش؛ بس که اصالت ندارد (ماهیتش تغییر نمی‌کند البته. مصادیق متفاوتی را هدف قرار می‌دهد). مثلا واکنش رئیس جمهور برای صدور مجوز نمایش فیلم درباره الی، شاید حرکتی فراقانونی بود، اما باید از سوی اصحاب فرهنگ حمایت می‌شد که نشد. اتفاقی که می‌توانست ادامه پیدا کند و مشکلات چهره‌ها و فیلم‌های دیگری را هم حل کند. اما اینجا انگار فاصله بین روشنفکر و دولت و ملت پرشدنی نیست. شهید نمایی، آنچه سراسر فیلم وقتی همه خوابیم را پر کرده، انگار بیشتر می‌صرفد تا رسیدن به نتیجه مناسب که به نفع همه تمام شود. فاصله‌ای که بین بهرام بیضایی به عنوان کارگردان و حمید اعتباریان به عنوان تهیه‌کننده شکل گرفته و به نفرتی ختم شده که خالق فیلم آخر بیضایی است؛ همان قدر مشکل آقا تهیه‌کننده صاحب سرمایه است، که مشکل روشنفکری که نتوانسته ارتباط مناسبی با این سرمایه‌گذار پیدا کند و اعتمادش را جلب کند. شهید نمایی این جور وقت‌ها شاید جواب بدهد، اما قطعا چاره مشکل نیست. در تمام جشنواره حرف من این بود که این میزان دشمن‌پنداری و پارانویای موجود در فیلم وقتی همه خوابیم، نتیجه منطقی همین فاصله گرفتن‌ها، ناتوانی در جلب اعتماد و اطمینان و این مبارزه کور است که روشنفکر هنرمند، مسیح‌وار مدام صلیب رنجش را به دوش می‌کشد و عوض آنکه به هدف نزدیک شود، از آن فاصله می‌گیرد. وقتی همه خوابیم، به نظرم فیلم مهمی آمد؛ به خصوص به این دلیل که نتیجه همه این کمبودها را به شکلی اغراق‌آمیز ظاهر می‌کند و تبدیل به اثری خودافشاگرانه می‌شود. حالا دشمنی فیلمساز به جز اطرافیان خودش، تمام اجتماع را در بر می‌گیرد. در دو هفته گذشته حرف ما این بود؛ اما آنچه تحویل گرفتیم، واکنش‌های نامهربانانه‌ای بود که عوض پاسخ به این چالش‌ها و ابهام‌ها ما را به عدم رعایت حرمت موی سفید استاد متهم کردند و کوشیدند همان راه و روشی را ادامه دهند که بیضایی و هنرش را به اینجا رسانده است. که چنین از دنیای اطراف دورش کرده است. اصلا اینکه به جز حلقه کوچک خود و اطرافیان، آنچه بیضایی از باقی دنیا توصیف کرده، حال و هوایی کاریکاتوروار دارد، بیش از آنکه یک استراتژی هنرمندانه برای رسیدن به هدف باشد، از ناتوانی فیلمساز در توصیف جهان اطرافش می‌آید. بعد تازه می‌رسیم به اظهار‌نظرهای بیضایی درباره بازیگر «خاک صحنه خورده» و تفاوتش با بازیگر تجاری؛ و از این قبیل تقسیم‌بندی‌ها که درست یا غلط ما قبولش نداریم و ردپای این قبیل چارچوب بندی‌ها و حصار کشیدن‌ها را می‌شود در ساخت و بافت این فیلم هم دید، اما آنچه در برابر همه این حرف‌ها ابراز شده، باز همان رعایت حرمت استاد است که ریشه‌اش از همان مبارزه کور می‌آید. انگار دیگر این مهم نیست که استعدادی مثل بهرام بیضایی در طول این سال‌ها، مدام دارد بیشتر و بیشتر از واقعیت‌های اطرافش فاصله می‌گیرد. مهم حفظ همان جایگاه و موقعیتی است که شاید به درد آقای روشنفکر و دور و بری‌هایش بخورد؛ اما از من بپذیرید که نمی‌تواند کمک چندانی به توسعه‌یافتگی این سرزمین بکند. به همین دلایل است، حالا درست یا غلط، که فکر می‌کنم چالش با فیلم تازه بهرام بیضایی اتفاقا یک حرکت روشنفکرانه و عالمانه است و نه برعکس. به نظر من هنر آقای بیضایی عوض نفی مدام انواع و اقسام راه‌های ارتباط (چه در داستان فیلم‌هایش و چه در ماجرای بارها گفته شده ساخت یا ساخته نشدن همان فیلم‌ها)، باید جستن راه‌های ارتباط و ابتکار روش‌های تازه در برخورد با این موضوع‌ها باشد. حرف ما این بود و هست؛ عوض پاسخ دادن به این پرسش‌ها اما متهم‌مان کردند به عدم رعایت حرمت موی سپید استاد و از این حرف‌ها. حرکتی که باز یکی از همان رفع مسئولیت‌های همیشگی روشنفکری ایرانی بود: «ما نبودیم. مقصر اینها بودند. امیر قادری و رفقایش محاصره‌مان کرده‌اند. دارند بی‌سوادی را رواج می‌دهند. ما آخرین بازماندگان فرهنگ در این دیاریم که از سوی دار و دسته قمه‌کش این یا آن قلم به دست مزدور تحت فشار قرار گرفته‌ایم». ماجرا برایتان آشنا نیست؟

    یکشنبه 27 بهمن:

    اول این که روزنوشت‌های مهدی عزیزی و گلاویژ نادری و نوید غضنفری را بخوانید که تازه به روز شده‌اند. 25 ثانیه از فیلم تازه کوئنتین تارانتینو را در روزنوشت مهدی ببینید و گزارش فیلم‌های جشنواره را در روزنوشت گلاویژ. وحید هم به زودی تریلر کامل فیلم تارانتینو را در بخش سینمای جهان قرار می‌دهد. و بالاخره این تعریف و توصیف از روزنوشت و کامنت‌هایش را در وبلاگی با این آدرس در اینترنت پیدا کردم که بامزه است: hamidblogfa.com

    شب به پایان رود و شرح به پایان نرود


    چند وقت پیش یه سری جوون خوش ذوق دور هم جمع میشن و اولین سایت حرفه ای سینمایی رو به نام سینمای ما که از مجموعه سایت های شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما هست دایر میکنن. اون اوایل کار خوب پیش میرفت و اتفاقات خوبی داشت رخ میداد. تا این که چند تا وبلاگ زیر مجموعه این سایت بین مخاطباش گل کرد و باکس نظرات خوانندگان اونجا (به طور اخص وبلاگ امیر قادری) شد پاتوق یه عده آدم شبه روشنفکر که به طور حال به هم زنی اونجا رو کافه نام گذاری کردن و خودشون رو کافه نشینٍ فرانسویٍ روشنفکرٍ منتقدٍ فیلم فهمٍ سرخوردهٍ دور از اجتماع ، فرض.
    روال برنامه اینجوری بود. سر ماه امیر قادری میومد تو وبلاگ و می نوشت دیروز سر چارراه یکی ازم پرسید ساعت چنده و این اتفاق منو یاد دیالوگ افسانه ای شخصیت اسطوقدوس تو فیلم "خواب های عصر یک روز نیمه خالی"، تاریخ ساز سینمای مجمع الجزایر نگورونگورو، آلکس فرگوسن لا بوازیه انداخت که تو فصلی که اسطوقدوس با نامزدش، بته جقه ، در حال عبور از کنار دریاچه بودند ، اسطوقدوس به بته جقه برگشت گفت که ساعت چنده؟
    حالا بیا نظرات خوانندگان رو بخون. ۵۰ تا نظر اول اینه که وای چه صحنه ی شاهکاری بود اون قسمت و فلان سکانس هم بد نبود . نظر پنجاه و یکم یکی میاد میگه رفقا (!) به نظر شما بهترین فیلم این آلکس فرگوسن لا بوازیه کدوم کارشه؟ ۵۰ تای بعدی هم میان نظر سنجی می‌کنن و در آخر همین "خواب های عصر یک روز نیمه خالی" با اکثریت آرا برنده میشه.
    مشکل این جماعت، پرستش بت گونه ای از سینما به طرز کاملن مهوعی ای است که در عباراتی چون ذات سینما، سینما برای سینما و ..... نمود پیدا می کنه.
    یک شبه روشنفکری مسخره حال به هم زن که افتخارش دیدن فیلماییه که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه. مخالفت با سلیقه عام. خود جدا بینی و خود برتر بینی درونی نسبت همه سینما دوستان حتی همپالکی های خودشان و عدم سواد کافی در نقد نوشتن...

    شنبه 26 بهمن:

    جایزه‌ای که اصغر فرهادی برای فیلم درباره الی از برلین گرفت، با باقی جایزه‌هایی که سینمای ایران در این سال‌ها گرفته؛ خیلی فرق دارد. دلایل‌ام را این جا نوشته‌ام:

    http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-220.html

    جمعه 25 بهمن:

    شرمنده رفقای استقلالی؛ ولی ما یک علی کریمی داشتیم...


    شما هم بنويسيد (286)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 21851
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400717192



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات